تا که در ساغر شراب صاف بیغش از فرخی یزدی غزل 144
1. تا که در ساغر شراب صاف بیغش کردهایم
بر سر غم خاک از آن آب چو آتش کردهایم
...
1. تا که در ساغر شراب صاف بیغش کردهایم
بر سر غم خاک از آن آب چو آتش کردهایم
...
1. چون باد تا در آن خم گیسو درآمدیم
با خون دل چو نافه آهو درآمدیم
...
1. غم چو زور آور با شادی قدح نوشی کنم
درد و غم را چاره با داروی بیهوشی کنم
...
1. تا در اقلیم قناعت خودنمایی کردهایم
بر زمین چون آسمان فرمانروایی کردهایم
...
1. گر ز روی معدلت آغشته در خون میشویم
هرچه بادا باد ما تسلیم قانون میشویم
...
1. هر چند که با فکر جوانیم که بودیم
در پیروی پیر مغانیم که بودیم
...
1. زان طره به پای دل، تا سلسلهها دارم
از دست سر زلفت، هرشب گلهها دارم
...
1. خوش آنکه در طریق عدالت قدم زنیم
با این مرام در همه عالم، علم زنیم
...
1. گذشتم از سرافرازی، سر افتادگی دارم
گرفتم رنگ بیرنگی، هوای سادگی دارم
...
1. به کوی ناامیدی شمعآسا محفلی دارم
ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم
...
1. یاد باد آن شب که جا بر خاک کویی داشتیم
تا سحر از آتش دل آبرویی داشتیم
...
1. گر برخی جانان من دلداده نبودم
در دادن جان اینهمه آماده نبودم
...