1 با دل آغشته در خون گر چه خاموشیم ما لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما
2 ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود زین سبب از نشئه آن باده مدهوشیم ما
3 گر توئی سرمایه دار با وقار تازه چرخ کهنه رند لات و لوت خانه بر دوشیم ما
4 همچو زنبور عسل هستیم چون ما لاجرم هر غنی را نیش و هر بیچاره را نوشیم ما
1 سوگواران را مجال بازدید و دید نیست باز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
2 گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس شاهد آئینه دل داند که جز تقلید نیست
3 عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست هر که شادی می کند از دوده جمشید نیست
4 سر بزیر پر از آن دارم که دیگر این زمان با من آن مرغ غزلخوانی که می نالید نیست
1 باز طوفان بلا لجهٔ خون میخواهد آنچه زین پیش نمیخواست، کنون میخواهد
2 آنکه بنشاند به این روز سیه ایران را بر سر دار مجازات نگون میخواهد
3 عاقل کام طلب ره رو آزادی نیست راه گم کرده صحرای جنون میخواهد
4 نوشداروی مجازات که درمان دل است مفتی و محتسب و عالی و دون میخواهد
1 شب غم روز من و ماه محن سال منست روزگاریست که از دست تو این حال منست
2 بسکه دلتنگ از این زندگی تلخ شدم مردن اکنون به خدا غایت آمال منست
3 دوست با هر که شدم دشمن جانم گردید چکنم اینهمه از شومی اقبال منست
4 در میان همه مرغان چمن فصل بهار آنکه بشکسته شد از سنگ ستم، بال منست
1 گر چه مجنونم و صحرای جنون جای منست لیک دیوانه تر از من دل شیدای منست
2 آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون نیش آن خار که از دست تو در پای منست
3 رخت بر بست ز دل شادی و هنگام وداع با غمت گفت که یا جای تو یا جای منست
4 جامه ای را که به خون رنگ نمودم امروز بر جفاکاری تو شاهد فردای منست
1 این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست
2 وانشد از شانه یک مو عقده از کار دلم در خم زلفت کسی مشکلگشا چون باد نیست
3 کوه کندن در خور سرپنجه عشق است و بس ورنه این زور و هنر در تیشه فرهاد نیست
4 در گلستان جهان یک گل به آزادی نرست همچو من سرو چمن هم راستی آزاد نیست
1 از قناعت خواجه گردون مرا تابنده است پیش چشمم چشمه خورشید کی تابنده است
2 پر نگردد کاسه چشم غنی از حرص و آز کیسهاش هر چند از مال فقیر آکنده است
3 حال ماضی سر به سر با ناامیدیها گذشت زین سپس تقدیر با پیش آمد آینده است
4 نیست بیخود گردش این هفت کاخ گردگرد زانکه هر گردنده را ناچار گرداننده است
1 آن پابرهنه را که به دل حرص و آز نیست سرمایه دار دهر چو او بی نیاز نیست
2 گر دیگران تعین ممتاز قائلند ما و مرام خود که در آن امتیاز نیست
3 کوته نشد زبان عدو گر ز ما، چه غم شادیم از آنکه عمر خیانت دراز نیست
4 با مشت باز حمله مکن باز لب ببند گنجشک را تحمل چنگال باز نیست
1 با بتی تا بطی از باده ناب است مرا گاه پیرانه سری عهد شباب است مرا
2 گوش تا گوش جهان گر شودم زیر نگین چشم بر گوشه آن چشم خراب است مرا
3 هست از کثرت جوشیدن دریای جنون داغهائی که به دل همچو حباب است مرا
4 بی مه روی تو، اختر شمرم تا به سحر شب هجر تو مگر روز حساب است مرا
1 دل مایه ناکامی است از دیده برون باید تن جامه بدنامی است آغشته به خون باید
2 از دست خردمندی، دل را به لب آمد جان چندی سر سودائی پابند جنون باید
3 شمشیر زبان ای دل، کامت نکند حاصل در پنجه شیر عشق یک عمر زبون باید
4 شب تا به سحر چون شمع، می سوزم و می گوید گر عاشق دلسوزی سوز تو فزون باید