چو مهربان مه من جلوه بی نقاب از فرخی یزدی غزل 120
1. چو مهربان مه من جلوه بی نقاب کند
ز غم ستاره فشان چشم آفتاب کند
...
1. چو مهربان مه من جلوه بی نقاب کند
ز غم ستاره فشان چشم آفتاب کند
...
1. دلت به حال دل ما چرا نمیسوزد
بسوزد آنکه دلش بهر ما نمیسوزد
...
1. طوطی که چو من شهره بشیرین سخنی بود
با قند تو لب بسته ز شکر شکنی بود
...
1. سر و کار من اگر با تو دل آزار نبود
این همه کار من خون شده دل زار نبود
...
1. آن پری چو از، بهر دلبری، زلف عنبرین، شانه میکند
در جهان هر آن، دل که بنگری، بیقرار و، دیوانه میکند
...
1. هرکس که به دل مهر تو مه پاره ندارد
از هر دو جهان بهره به یکباره ندارد
...
1. در جهان کهنه از نو شور و شر باید نمود
فکر بکری بهر ابنای بشر باید نمود
...
1. حلقه زلفی که غیر تاب ندارد
تا چه کند با دلی که تاب ندارد
...
1. شب که دل با روزگار تار خود در جنگ بود
گر مرا چنگی به دل میزد نوای چنگ بود
...
1. آنان که از فراعنه توصیف میکنند
از بهر جلب فایده تعریف میکنند
...
1. شوریده دل به سینه به عنوان کارگر
شورید و گفت جان من و جان کارگر
...
1. فدای سوز دل مطربی که گفت بساز
در این خرابه چو منزل کنی بسوز و بساز
...