1 ای که پرسی تا به کی دربند دربندیم ما تا که آزادی بود دربند در بندیم ما
2 خوار و زار و بیکس و بیخانمان و دربدر با وجود اینهمه غم، شاد و خرسندیم ما
3 جای ما در گوشه صحرا بود مانند کوه گوشه گیر و سربلند و سخت پیوندیم ما
4 در گلستان جهان چون غنچه های صبحدم با درون پر ز خون در حال لبخندیم ما
1 باز گویم این سخن را گر چه گفتم بارها می نهند این خائنین بر دوش ملت بارها
2 پرده های تار و رنگارنگی آید در نظر لیک مخفی در پس آن پرده ها اسرارها
3 مارهای مجلسی دارای زهری مهلکند الحذر باری از آن مجلس که دارد مارها
4 دفع این کفتارها گفتار نتواند نمود از ره کردار باید دفع این کفتارها
1 خرم آن روزی که ما را جای در میخانه بود تا دل شب بوسه گاه ما لب پیمانه بود
2 عقده های اهل دل را مو به مو می کرد باز در کف مشاطه باد صبا گر شانه بود
3 با من و مرغ بهشتی کی شود هم آشیان آن نظر تنگی که چشمش سوی آب و دانه بود
4 سوخت از یک شعله آخر شمع را پا تا به سر برق آن آتش که در بال و پر پروانه بود
1 نازم آن سرو خرامان را که از بس ناز دارد دسته سنبل مدام از شانه پا انداز دارد
2 رونما گیرد ز گل چون رو نماید در گلستان بر عروسان چمن آن نازنین بس ناز دارد
3 ساختم با سوختن یک عمر در راه محبت عشق عالم سوز آری سوز دارد ساز دارد
4 زین اسیران مصیبت دیده نبود چون من و دل مرغ بی بالی که در دل حسرت پرواز دارد
1 در غمت کاری که آه آتشینم کرده است آنقدر دانم که خاکسترنشینم کرده است
2 دولت وصل تو شیرین لب بر غم آسمان با گدائی خسرو روی زمینم کرده است
3 تا برون آرم دمار از آن گروه مار دوش تربیت همدوش پور آبتینم کرده است
4 خاک کوی آن بهشتی طلعت غلمان سرشت بی نیاز از کوثر و خلد برینم کرده است
1 شرط خوبی نیست تنها جان من گفتار خوب خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب
2 گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است باید از بهر مصالح آوری معمار خوب
3 بتپرست خوب به از خودپرست بدرفیق یار بد بدتر بود صد بار از اغیار خوب
4 خوب دانی کیست پیش خوب و بد در روزگار آنکه میماند ز کار خوب او آثار خوب
1 دوش از مهر به من آن مه محبوب گذشت چشم بد دور که آن ماه به من خوب گذشت
2 مگذر از بیشه ما نیست گرت جرأت شیر که در اینجا نتوان با دل مرعوب گذشت
3 مردم از کشمکش زندگی و حیف که عمر همه در پیچ و خم کوچه آشوب گذشت
4 فرخی عمر امانی نفسی بیش نبود آن هم از آمد و شد گر بد و گر خوب گذشت
1 دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را موبهمو بگذاشت زیر بار دلها شانه را
2 نیست عاقل را خبر از عالم دیوانگی گر ز نادانی ملامت میکند، دیوانه را
3 در عزای عاشق خود شمع سوزد تا به حشر خوب معشوق وفاداری بود، پروانه را
4 جز دل سوراخ سوراخش نبود از دست شیخ دانهدانه چون شمردم سبحه صد دانه را
1 آنکه از آرا خریدن مسند عالی بگیرد مملکت را می فروشد تا که دلالی بگیرد
2 یک ولایت را بغارت می دهد تا با جسارت تحفه از حاکم ستاند، رشوه از والی بگیرد
3 از خیانت کور سازد آنکه چشم مملکت را چشم آن دارد ز ملت مزد کحالی بگیرد
4 روی کرسی وکالت آنکه زد حرف از کسالت اجرت خمیازه خواهد، حق بیحالی بگیرد
1 گر یوسف من جلوه چنین خوب نماید خون در دل نوباوه یعقوب نماید
2 خونریزی ضحاک در این ملک فزون گشت کو کاوه که چرمی به سر چوب نماید
3 مپسند خدایا که سر و افسر جم را با پای ستم دیو، لگدکوب نماید
4 کو دست توانا که به گلزار تمدن هر خار و خسی ریخته جاروب نماید