1 اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید وگر همدرد مجنونی غم دیوانگی باید
2 رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید
3 من و گنج سخنسنجی که کنجی خواهد و رنجی چو من گر اهل این گنجی تو را ویرانگی باید
4 چو زد دهقان زحمتکش به کشت عمر خود آتش تو را ای مالک سرکش جوی مردانگی باید
1 ابر چشم از سوز دل تا گریه را سر میکند هرکجا خاکیست از باران خون تر میکند
2 تا ز خسرو آبروی آتش زرتشت ریخت گنج بادآور ز حسرت خاک بر سر میکند
3 خیر در جنس بشر نبود خدایا رحم کن این بشر را کز برای خیر خود شر میکند
4 سیم را نابود باید کرد کاین شیء پلید مؤمن صدساله را یکروزه کافر میکند
1 کام دلم ز وصل تو حاصل نمیشود گیرم که شد، دگر دل من دل نمیشود
2 دیوانهای که مزه دیوانگی چشید با صد هزار سلسله عاقل نمیشود
3 اجرا نشد میان بشر گر مرام ما آجل شود اگر چه به عاجل نمیشود
4 حق گر خورد شکست ز یک دسته بیشرف حق است و حق به مغلطه باطل نمیشود
1 این غرقه به خاک و خون دلی بود یا طایر نیم بسملی بود
2 از دست تو قطره قطره خون شد یک چند اگر مرا دلی بود
3 مجنون که کناره جست زین خلق دیوانه نمای عاقلی بود
4 دل داشت هوای دام صیاد پیداست که صید غافلی بود
1 چون ز شهر آن شاهد شیرینشمایل میرود در قفایش، کاروان در کاروان، دل میرود
2 همچو کز دنبال او وادی به وادی چشم رفت پیشپیشش اشک هم منزل به منزل میرود
3 دل اگر دیوانه نبود الفتش با زلف چیست کی به پای خویش عاقل در سلاسل میرود
4 چون به باطن در جهان نبود وجودی غیر حق حق بود آن هم که در ظاهر به باطل میرود
1 خرم آن روزی که ما را جای در میخانه بود تا دل شب بوسه گاه ما لب پیمانه بود
2 عقده های اهل دل را مو به مو می کرد باز در کف مشاطه باد صبا گر شانه بود
3 با من و مرغ بهشتی کی شود هم آشیان آن نظر تنگی که چشمش سوی آب و دانه بود
4 سوخت از یک شعله آخر شمع را پا تا به سر برق آن آتش که در بال و پر پروانه بود
1 سراپا کاخ این زورآوران گر زیوری دارد ولی بزم تهی دستان صفای دیگری دارد
2 نیارد باد امشب خاک راهش را برای ما مگر در رهگذار او کسی چشم تری دارد
3 نگار من مسلمان است و در عین مسلمانی به محراب دو ابرو چشم مست کافری دارد
4 مکن هرگز بدی با ناتوانان از توانائی که گیتی بهر خوب و زشت مردم دفتری دارد
1 بهار آمد و در جام باده باید کرد به فکر ساده من فکر ساده باید کرد
2 به سرسپرده خود عارفی چه خوش می گفت که دستگیری از پا فتاده باید کرد
3 بر اسب پیلتن ای شه اگر سوار شدی تفقدی به گدای پیاده باید کرد
4 هزار عقده گشاید اراده و تصمیم پی گرفتن تصمیم اراده باید کرد
1 شد بهار و مرغ دل افغان چه بلبل میکند عاشقان را فصل گل گویا جنون گل میکند
2 آنچه از بوی گل و ریحان به دست آرد نسیم صرف پاانداز آن زلف چو سنبل میکند
3 کی شود آباد آن ویرانه کز هر گوشهاش یک ستمکاری تعدی یا تطاول میکند
4 دسترنج کارگر را تا به کی سرمایهدار خرج عیش و نوش و اشیاء تجمل میکند؟
1 کاخ جور تو گر از سیم بنائی دارد کلبه بی در ما نیز صفائی دارد
2 همچو نی با دل سوراخ کند ناله ز سوز بینوائی که چو من شور و نوائی دارد
3 در غم عشق تو مردیم و ننالیم که مرد نکند ناله ز دردی که دوائی دارد
4 پا نهد بر سر خوبان جهان شانه صفت هر که دست و هنر عقده گشائی دارد