1 گر بدین سان آتش کین شعله ور خواهی نمود ملک را در مدتی کم پر شرر خواهی نمود
2 با چنین رولها که بی باکانه بازی می کنی پیر و برنا را گرفتار خطر خواهی نمود
3 اندر این شمشیر بازی از طریق دوستی پیش دشمن سینه ما را سپر خواهی نمود
4 پافشاری می کنی از بس به تحکیم مقام مملکت را سربسر زیر و زبر خواهی نمود
1 غارت غارتگران شد مال بیت المال ما با چنین غارتگرانی وای بر احوال ما
2 اذن غارت را به این غارتگران داده است سخت سستی و خون سردی و نادانی و اهمال ما
3 زاهد ما بهر استبداد و آزادی به جنگ تا چه سازد بخت او تا چون کند اقبال ما
4 حال ما یکچند دیگر گر بدینسان بگذرد بدتر از ماضی شود ایام استقبال ما
1 باید این دور اگر عالی و گردون باشد گنگ و کور و کر و سرگشته چو گردون باشد
2 در محیطی که پسند همه دیوانهگری است عاقل آن است که در کسوت مجنون باشد
3 خسرو کشور ما تا بود این شیرینکار لالهسان دیده مردم همه گلگون باشد
4 عذر تقصیر همیخواهد و گوید مأمور کاین جنایت حسبالامر همایون باشد
1 در کف مردانگی شمشیر میباید گرفت حق خود را از دهان شیر میباید گرفت
2 تا که استبداد سر در پای آزادی نهد دست خود بر قبضه شمشیر میباید گرفت
3 حق دهقان را اگر ملاک، مالک گشته است از کفش بیآفت تأخیر میباید گرفت
4 پیر و برنا در حقیقت چون خطاکاریم ما خرده بر کار جوان و پیر میباید گرفت
1 دل در کف بیداد تو جز داد ندارد ای داد که کس همچو تو بیداد ندارد
2 فریادرسی نیست در این ملک وگرنه کس نیست که از دست تو فریاد ندارد
3 این کشور ویرانه که ایران بودش نام از ظلم یکی خانه آباد ندارد
4 دلها همه گردیده خراب از غم و اندوه جز بوم در این بوم دل شاد ندارد
1 چنان کز تاب آتش آب از گرمابه میریزد ز سوز دل مدام از دیدهام خونابه میریزد
2 به مرگ تهمتن از جور زال چرخ در زابل چو رود هیرمند اشک از رخ رودابه میریزد
3 به جان پروانه شمعم که گاه سوختن از غم سرشک خویش را با حال عجز و لابه میریزد
4 گزیدم بس ز ناکامی بس انگشت تحیر را از این رو تا قیامت خونم از سبّابه میریزد
1 گر که تأمین شود از دست غم آزادی ما می رود تا به فلک هلهله شادی ما
2 ما از آن خانه خرابیم که معمار دو دل نیست یک لحظه در اندیشه آبادی ما
3 بسکه جان را به ره عشق تو شیرین دادیم تیشه خون می خورد از حسرت فرهادی ما
4 داد از دست جفای تو که با خیره سری کرد پامال ستم مدفن اجدادی ما
1 سخت با دل، دل سخت تو به جنگ است اینجا تا که را دل شکند شیشه و سنگ است اینجا
2 در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است اینجا
3 نکنم شکوه ز مژگان تو اما چکنم که دل آماجگه نوک خدنگ است اینجا
4 از می میکده دهر مشو مست غرور که به ساغر عوض شهد شرنگ است اینجا
1 اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید وگر همدرد مجنونی غم دیوانگی باید
2 رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید
3 من و گنج سخنسنجی که کنجی خواهد و رنجی چو من گر اهل این گنجی تو را ویرانگی باید
4 چو زد دهقان زحمتکش به کشت عمر خود آتش تو را ای مالک سرکش جوی مردانگی باید
1 ما را ز انقلاب سر انتخاب نیست چون انتخاب ما بجز از انقلاب نیست
2 دستور انتخاب به دستور داده است دستی که جز به خون دل ما خضاب نیست
3 افراد خوب جمله زیان می کنند و سود الا نصیب «لیدر عالی جناب » نیست
4 گر پرسشی کنی ز خطایای او تو را جز حرف ژاژ و حربه تهمت جواب نیست