چون ز شهر آن شاهد شیرینشمایل از فرخی یزدی غزل 85
1. چون ز شهر آن شاهد شیرینشمایل میرود
در قفایش، کاروان در کاروان، دل میرود
...
1. چون ز شهر آن شاهد شیرینشمایل میرود
در قفایش، کاروان در کاروان، دل میرود
...
1. خرم آن روزی که ما را جای در میخانه بود
تا دل شب بوسه گاه ما لب پیمانه بود
...
1. سراپا کاخ این زورآوران گر زیوری دارد
ولی بزم تهی دستان صفای دیگری دارد
...
1. بهار آمد و در جام باده باید کرد
به فکر ساده من فکر ساده باید کرد
...
1. شد بهار و مرغ دل افغان چه بلبل میکند
عاشقان را فصل گل گویا جنون گل میکند
...
1. کاخ جور تو گر از سیم بنائی دارد
کلبه بی در ما نیز صفائی دارد
...
1. نازم آن سرو خرامان را که از بس ناز دارد
دسته سنبل مدام از شانه پا انداز دارد
...
1. دلم امروز چون قمری سر نالیدنی دارد
مگر آن سرو قد فردا به خود بالیدنی دارد
...
1. چون سبو در پای خم هر کس چو من سر سوده بود
همچو ساغر دورها از دست غم آسوده بود
...
1. هر آنکه سخت به من لاف آشنائی زد
بروز سختی من دم ز بی وفائی زد
...
1. گر یوسف من جلوه چنین خوب نماید
خون در دل نوباوه یعقوب نماید
...
1. دل مایه ناکامی است از دیده برون باید
تن جامه بدنامی است آغشته به خون باید
...