1 «بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن دو جهان بهم برآید سرشور و شر ندارم»
2 هر که او کامل است در ره دین نفتد در غلط از آب و ز طین
3 نور آدم برش شود تابان نبود هیچ سر ازو پنهان
4 بلکه در سنگ و چوب و در که و کاه جز خدا را نبیند آن آگاه
1 همنشین خدا بود هر کو با ولی خداست همزانو
2 همچو جبه است قالب عاشق کرده بیرون زجبه سر خالق
3 گرچه دور از وصال و ازدیدی قصۀ بایزید نشنیدی
4 کو بگفتی ز جوش عشق و وله نیست در جبه ام بجز اللّه
1 همه گفتند کای شه ممتاز گرچه ما را نبود دیدۀ باز
2 چونکه دیدن نمیتوانستیم چون بعقل اینقدر ندانستیم
3 که توئی صد چو ما بعلم وتقی جان ما از تو یافت ذوق بقا
4 زهد و تقوای ما ز داد تو است حاصل جمله از رشاد تو است
1 هستی این جهان بود چون برف شرح این سر چو آفتاب شگرف
2 گر یخ و برف کوه کوه بود از تف آفتاب آب شود
3 منجمد شد جهان چو این سو شد صورت و سوی گشت و بیسو شد
4 علم بوده است عالم هستی بند آنجا بلندی وپستی
1 گاه طفلی مزه ز شیرت بود بعد از آن از طعام روی نمود
2 باز س ر زد ز کعب و لعب دگر باز از شاهدان سیمین بر
3 هر دمی با یکی کنی یاری مزه از وی دهد ترا باری
4 شخص بر جا و آن مزه رفته عشق او در تو مرده و خفته
1 این معانی و این غریب بیان داد برهان دین محقق دان
2 گفت در گوشم آن گزیدۀ حق سبق برده ز سابقان بسبق
3 نکته هائی که کس نگفت آنرا کرد پیدا نمود برهان را
4 جان او بود معدن اسرار همچو خورشید چشمۀ انوار
1 ذره ای ز آفتاب گشت پدید کی تواند جمال او رادید
2 گر نماید جمال بی پرده نیست گردند خواجه و برده
3 نی زمین ماند و نه هفت سما نی پس و پیش و پستی و بالا
4 قدر طاعت همیرسد نورش زنده زانی که دیده ای دورش
1 خفتۀ را شنو که در صحرا باز بودش دهان بسوی هوا
2 رفت اندر دهان او یک مار خفته از خواب خود نشد بیدار
3 شهسواری ز دور آن را دید چه کند چاره اش بیندیشید
4 گفت اگر آگهش کنم از حال زهرۀ او بدرد اندر حال
1 نشنیدی حدیث پیغمبر که چه گفت آن شهنشه سرور
2 گفت دوزخ بمؤمنی بچنین که گذر از من ای ولی گزین
3 زانکه نور تو گشت نار مرا داد بر باد کار و بار مرا
4 کل دوزخ چو کشته گشت از او چون بود حال نفس جزو بگو
1 در جوانی ببلخ چون آمد خواست کان جایگاه آرامد
2 جد ما را چو دید آن طالب که برو بود عشق حق غالب
3 لقبش بد بهاء دین ولد عاشقانش گذشته از عد و حد
4 جمله اجداد او شیوخ کبار همه در علم و در عمل مختار