سلطان ولد یکی از شاعران نامدار ادبیات فارسی است که در قرن 7 هجری در ایران زندگی میکرد. آثار او نمایانگر فرهنگ، اندیشه و زیباییشناسی دوران خویش است و همچنان در دل علاقهمندان به شعر فارسی جایگاه ویژهای دارد.
شعرهای سلطان ولد معمولاً مضامینی چون عشق، عرفان، اخلاق، دین و مسائل اجتماعی را در بر میگیرند. او با بهرهگیری از زبان فاخر و تصاویری بدیع، توانسته است احساسات انسانی را به شکلی عمیق و اثرگذار بیان کند.
در منابع تاریخی آمده است: بهاءالدین محمد بن جلالالدین محمد بن بهاءالدین محمد معروف به سلطان وَلَد و متخلص به ولد (۲۵ ربیعالثانی ۶۲۳ ق. حدود ۶۰۵ ش. لارنده - ۷۱۲ ق. ۶۹۱ ش. قونیه) فرزند بزرگ جلالالدین مولوی - شاعر و عارف نامدار ایرانی پارسی گوی - و جانشین و خلیفهٔ او در طریقه مولویه است.
در سایت شعرنوش میتوانید مجموعهای از غزلیات، قصاید و سایر اشعار سلطان ولد را با دستهبندیهای مختلف مطالعه و مرور کنید.
بهاءالدین محمد بن جلالالدین محمد بن بهاءالدین محمد معروف به سلطان وَلَد و متخلص به ولد (۲۵ ربیعالثانی ۶۲۳ ق. حدود ۶۰۵ ش.
لارنده - ۷۱۲ ق. ۶۹۱ ش.
قونیه) فرزند بزرگ جلالالدین مولوی - شاعر و عارف نامدار ایرانی پارسی گوی - و جانشین و خلیفهٔ او در طریقه مولویه است.
منبع : گنجورمعروفترین آثار سلطان ولد کداماند؟
از شناختهشدهترین آثار سلطان ولد میتوان به «ولدنامه» اشاره کرد.
در شعرهای سلطان ولد بیشتر به چه موضوعاتی پرداخته شده؟
اشعار سلطان ولد اغلب با مضامینی چون عشق، عرفان و اخلاق همراه است.
چه تعداد شعر از سلطان ولد در شعرنوش قرار دارد؟
9034 شعر از سلطان ولد در بانک شعرنوش موجود است.
آیا اشعار سلطان ولد قابل دانلود یا استفاده هستند؟
بله، تمام اشعار سلطان ولد با ذکر منبع (shernoosh.ir) قابل استفاده و بازنشر هستند.
مهمترین اثر سلطان ولد چیست؟
«ولدنامه» از مهمترین و مشهورترین آثار سلطان ولد به شمار میآید.
1 زان باحمد خطاب شد لولاک که برای تو ساختیم افلاک
2 ور نبودی مراد صورت تو نشدی آفریده یک سر مو
3 نی ملایک بدی و نی انسان نی جماد و نبات و نی حیوان
4 انبیا جمله همچو چاووشان از تو با خلق داده اند نشان
5 که پی ما همیرسد سلطان چشم دارید مقدمش را هان
6 همه را اوست دستگیر و پناه هرچه او خواهد آن کند اللّه
7 نی که از امر او قمر بشکافت هم دل سخت چون حجر بشکافت
8 گشت حکمت از او چو چشمه روان تا از آن آب خورد عقل و روان
9 سنگ ریزه نه در کف بوجهل نام احمد ببرد پیدا سهل
10 گفت نام خدا و احمد را تا که برداشت پرده و سد را
11 لا اله بگفت و الا اللّه که رسولی و خلق را توپناه
12 نی که تنها بجیش عالم زد عالم حکم و کفر بر هم زد
13 صد هزاران عجایب دیگر که در آدم یگان یگان بشمر
14 عاجز آئی تو از شنیدن آن چون ندارد صفات او پایان
15 سر حق اند انبیای امین سر بود در درون شخص گزین
16 نی خلاصه درون دل سراست نی که مقصود از عمل براست
17 هر کس از سر خویش فخر آرد زان سبب در درون نهان دارد
18 سر چو شاه است باقیان لشکر از دل و روح گیر و از پیکر
19 همه زو زنده اند و پر ز ثمار اندرین باغ و بوستان اشجار
20 هر کس از سر خود بود سرمست سر دل نی بلند باشد و پست
21 صورت است این بلندی و پستی زین دو بگذر از ان می ارمستی
22 دو نگنجد بدان در این وحدت زحمتی نیست در یم رحمت
23 اندرآ در یمش که یک بینی چونکه در دین روی همه دینی
24 از خدا گ و مگو ز غیر خدا چو ن نئی زو بهیچ نوع جدا
25 چشمها باز کن ممان احول گرچه پر است در جهان احول
26 تو از ایشان مباش و یک سو شو پی جمع صفا ز جان میرو
27 تا ببینی جهان ن و هر دم از ورای جهان شادی و غم
28 غم و شادی بهم چو ضدانند هر دو باقی از آن نمیمانند
29 چون غم آید فنا شود شادی کی رود بنده راه آزادی
30 هرچه را ضد بود بقا نبود ضد ار ضد بدان که نیست شود
31 نی که از رنج میرود راحت نی که قفل است ضد مفتاح ت
32 نی ز مفتاح یافت قفل گشاد گشت از وی خراب و بی بنیاد
33 نی که شد نیست از ممات حیات صح ت ت رفت چون رسید عنات
34 نی چو باران رسید گرد نماند نی چو درمان رسید درد نماند
35 هست این را هزار گونه نظیر اینقدر بس بود بعقل خبیر
36 یک اشارات بس است عاقل را نکند سود شرح غافل را
37 نی که فرموده است در قرآن شرح این راحق ار شوی جویان
38 نبود شمس و زمهریر بحشر کی بگن ج د دو ضد اندر نشر
39 چون قیامت یقین جهان بقاست ضد نگنجد چو ضد ز ضد فناست
40 لاجرم نبود اندر او سرما هم نبینند اندر او گرما
41 که ز گرما همیرود سرما هم ز سرما همیرود گرما
42 در قیامت بدان نگنجد این کی بقا را بود فناش قرین
43 درقیامت فنا ندارد راه ملک باقی است مالکش اللّه
44 اینچنین شرح کرد در قرآن مالک یوم دین منم یزدان
45 گردد آن روز سرها پیدا نیک والا و بد شود رسوا
46 هر که خوب است می نگردد زشت دائماً باشدش مقام بهشت
47 راه مردان و رای نیک و بداست بی قدمشان سفر ز خود بخود است
48 همچو بحر محیط بیحداند لیک پنهان ز جسم چون س داند
49 منگر در جسوم ظاهرشان بنگر در روان طاهرشان
50 تا که از جانشان شوی زنده بی فنا و زوال پاینده
51 ای خنک آنکه دید ایشان را خویش را ترک کرد و خویشان را
52 عشق ایشان گزید در دو سرا گشت فارغ ز زیر و از بالا
53 ر فت مانند نوح در یم روح درگذشت از غدو ز امس و صبوح
54 خور خود را بدید اندر خود بر او بعد از آن چه نیک و چه بد
55 از نقوش جهان جهید و رهید سوی آن سو که نقش نیست رسید
56 روی معشوق را که نیست پدید بی تن و جان و بی دودیده بدید
57 سر زد از هجر سوی بحر وصال یافت در وصل صد هزار نوال
58 خویش را دید بحر بی پایان رسته از جسم و گشته مطلق جان
59 در رهی کاندر او بود بختت میکشی آن طرف ز جان رختت
60 زانکه آن سو چو سود خود بینی بر همه سویهاش بگزینی
61 صحبت من ز جان و دل بگزین تا شوی با خبر ز عالم دین
62 جان چگویم که سر جانانم هرکش آن هست داند این کانم
63 منم آن دلبری که میجوئی بهر او سو بسو همیپوئی
64