1 کی کند بحر را ب قطره قیاس کو زراندر زر و کجاست پلاس
2 لیک این از ضرورت است بدان تا شود آن طرف ترا میلان
3 هرچه پیش تو خوب و مطلوب است همچو جان نزد جسم محبوب است
4 جنس آنرا کنند عرض بتو تا شود میلت از درون آن سو
1 عاشقان از اجل نیندیشند زانکه با مرگ از ازل خویش اند
2 مرگ چون رفتن است سوی خدا شدن از صورت کثیف جدا
3 ز آسمان و زمین برون رفتن سوی بیچون ز شهر چون رفتن
4 خود همه کار عاشقان این است همه را این طریق و آئین است
1 جز مگر بر عباد مخلص او کز ازل صافی اند و پاک و نکو
2 دسترس نیست هیچ نوع او را که نگهدارشان خود است خدا
3 ذکر این رفته است در قرآن که چو حق قهر کرد بر شیطان
4 گفت از بهر آدمم چو چنین لعنت آمد کشم ز نسلش کین
1 پر و بال است همت انسان مرد بیهمت است چون حیوان
2 مرغ برد بپر بر اوج هوا مرد پرد ورای ارض و سما
3 مرغ پرد مدام سوی جهات مرد پرد بسوی ذات و صفات
4 آن پریدن بود بسوی ممات وین پریدن بسوی آب حیات
1 با علی گفت احمد مرسل کای هژبر خدا امیر اجل
2 خلق جویند قرب حق در بر تو برو عاقلی طلب در سر
3 چون بیابی بخدمتش بنشین صحبتش را ز جان ودر بگزین
4 تا شوی از همه فزون در خیر تا ز جمله گذر کنی در سیر
1 دانه های عمل چو بر رویند همچو خویشان ترا ز جان جویند
2 هر عمل گویدت که ای بابا از تو زادیم ما همه آنجا
3 خیره مانی در آن صور آن دم شاد گردی و ارهی از غم
4 پس بگوئی که ای خدای ودود چون شدند از من اینهمه موجود
1 اولیا را بود مقام دگر خورش دیگر و مدام دگر
2 زانکه بالای دست باشد دست تا بحق از بلند و واسط و پست
3 بهر ایشان خدا شرابی ساخت در خم عشق بی نشان پرداخت
4 خاص آن می برای ایشان شد زان ز خاص و ز عام پنهان شد
1 گرچه از ما هزار کاردگر آید از صنعت و ز علم و هنر
2 نیست بیفایده ولی ما را بهر آن نافرید حق یارا
3 گر تو شمشیر و تیغ جوهر دار بزنی همچو میخ در دیوار
4 که از این کوزه ای در آویزم هیچ از این فایده نپرهیزم
1 اصل خلق است و خلق مظهر آن خلق را گیر و سوی خلق مران
2 هست صورت و عاء و معنی زر جوی زر را و از وعا بگذر
3 هان منه اعتبار صورت را صاف راگیر و هل کدورت را
4 هر تنی را مگو که انسان است سیرتش را ببین که چه سان است
1 نشنیدی چه گفت پیغمبر آنکه بد بر شهان دین سرور
2 هست حق را بهر زمان نفحات تا رسد دمبدم بخلق صلات
3 نفحات خدای را از جان بپذیرید با صفا همگان
4 تا شود ظلمت همه روشن تا شود خار زارتان گلشن