1 هر ولیئی ز حق شده دریا گرچه اول چو قطره بد جویا
2 در تن چون سبوی دریا گشت بی ز تحت و ز فوق اعلا گشت
3 هر ولی را مقام لایق اوست هم کرامات او مطابق اوست
4 غرض از بحرها مقامات است هر یکی را چنان کرامات است
1 طیور الضحی لاتستطیع شعاعه فکیف طیور اللیل تطمع ان تری
2 مصطفی گفت میشود گردان قلب مؤمن با صبعی رحمن
3 هر طرف کو بخواهد آن دل را برد آرد میان خوف و رجا
4 آن دلی کش بحق بود حرکت همه یابند از او دوصد برکت
1 مصطفی گفت هر که قومی را دوست دارد ز جان و دل بصفا
2 هست از ایشان گذر کن از ظاهر مؤمنش دان و گر بود کافر
3 گفت شخصی بلابه پیش رسول که منم در عنا ز نفس فضول
4 جز دروغ و سقط نمیگویم سوی خمر و زنا همی پویم
1 صحبت شیخ به ز طاعتهاست زیر رنجش نهفته راحتهاست
2 سر علم و عمل عنایت اوست داد او بحر و جهد تو چو سبوست
3 نظر الشیخ البس العریان من ثیاب الجنان و العرفان
4 و علی البر یخرج البر و علی البحر یظهر الدر
1 سر این راز بشنو از قرآن که خدا گفت در حق خلقان
2 گر کنم مبتلا شما را من گه نهان و گه آشکارا من
3 گه دهم قبض و گاه بسط و خوشی گاه شیرینی و گهی ترشی
4 گه نهم خوف در دل و جانتان گاه سازم ز جوع درمانتان
1 باز آن پیشوای اهل زمن میکشید از اویس بو ز یمن
2 هر دمی رو سوی یمن کردی وصف او را بگفت آوردی
3 جذب احمد همیکشید او را زانکه او نیز داشت آن بورا
4 لیک یک مادری ولیۀ بدش مانع آمدن جز او نشدش
1 گرچه این نوع نکته ها خوب است نزد دانا عظیم مرغوب است
2 از چنین قصه غصه بستاند هر که او سر کار را داند
3 همه را زین رسد فواید خوب همه را این برد سوی مطلوب
4 مرغ جان را دهد هزاران پر تا پرد از فرشته بالاتر
1 اولیای میانه مشهوراند اولیای یگانه مستوراند
2 غیرت حق شده است حارسشان زان بماندند از نظر پنهان
3 هیچ شیخی نبود کو ز خدا می نجستی لقای ایشان را
4 در عوض حق هزار گونه عطا داده و گفته لب از آن مگشا
1 در تو تمییز اگر بود برهی دل خود را بهر خسی ندهی
2 قلبها را جدا کنی از زر شبه را کی خری بنرخ گهر
3 راستی راز کژ چو بشناسی تو زهر نابکار نهراسی
4 ترست از حق بود نه از شیطان چون عیانت شود سر پنهان
1 هست منصب چو کوه در عالم که بر آن میرود بنی آدم
2 گاه بروی رود یکی دانا گاه یک جاهلی شود والا
3 گشته عادل بر او چو مه پیدا شده ظالم سیه رخ و رسوا
4 هست همچون محک یقین منصب نیک را میکند گزین منصب