ذره ای ز آفتاب گشت پدید از سلطان ولد ولدنامه 93
1. ذره ای ز آفتاب گشت پدید
کی تواند جمال او رادید
...
1. ذره ای ز آفتاب گشت پدید
کی تواند جمال او رادید
...
1. خفتۀ را شنو که در صحرا
باز بودش دهان بسوی هوا
...
1. نشنیدی حدیث پیغمبر
که چه گفت آن شهنشه سرور
...
1. در جوانی ببلخ چون آمد
خواست کان جایگاه آرامد
...
1. چونکه از بلخیان بهاء ولد
گشت دلخسته آن شه سرمد
...
1. شست بر جاش شه جلال الدین
رو بدو کرد خلق روی زمین
...
1. شد مریدش ز جان و سر بنهاد
همچو مرده بپیش او افتاد
...
1. ناگهان شمس دین رسید بوی
گفت انی زتاب نورش فی
...
1. غم دنیا مخور زیان دارد
غم دین خور که سود آن دارد
...
1. کار دنیا بود یقین بازی
ناسزائی اگر بوی سازی
...
1. زان سبب آفریدت او مختار
که تو باشی زرای خود برکار
...