1 آیین دستگیری ز اهل جهان نیاید بانگ درای همت زین کاروان نیاید
2 ای عندلیب خو کن با خار غم که هرگز بوی گل مروت زین بوستان نیاید
3 بر حرف اهل حاجت گوش قبول بگشا کاین حرف را نگوید کس تا به جان نیاید
4 ناچار گشته غربت دل را و گرنه هرگز مرغی بود که یادش از آشیان نیاید
1 که جان برد اگر آن مست سرگران بدرآید کلاه کج نهد و بر سر گذر بدر آید
2 رسید بار دگر بار حسن حکم چه باشد دگر که از نظر افتد که باز در نظر آید
3 ز سوی مصر به کنعان عجب رهیست که باشد هنوز قافله درمصر و نامه و خبر آید
4 کمینه خاصیت عشق جذبهایست که کس را ز هر دری که برانند بیش ، بیشتر آید
1 روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر هوای یار دگر دارم و دیار دگر
2 به دیگری دهم این دل که خوار کردهٔ تست چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر
3 میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر
4 خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم به فکر صید دگر باشد و شکار دگر
1 دل و طبع خویش را گو که شوند نرم خوتر که دلم بهانه جو شد من از و بهانه جوتر
2 گله گر کنم ز خویت به جز اینقدر نباشد که شوند اگر تو خواهی قدری ازین نکوتر
3 همه رنگ حیله بینم پس پردهٔ فریبت برو ای دو رو که هستی ز گل دور و دوروتر
4 تو نه مرغ این شکاری پی صید دیگری رو که عقاب دیگر آمد به شکار این کبوتر
1 آخر ای مغرور گاهی زیر پای خود نگر زیر پای خود سر عجز گدای خود نگر
2 این چه استغنا و ناز است ، این چه کبر و سرکشیست حسبهلله به سوی مبتلای خود نگر
3 چون خرامی غمزه را بنشان بر آن دنبال چشم نیم کشته نازْ خلقی، بر قفای خود نگر
4 این مَبین جانا که آسان پنجه صبرم شکست زور بازوی غم مرد آزمای خود نگر
1 گو حرمت خود، ناصح فرزانه نگه دار خود را ز زبان من دیوانه نگه دار
2 جا در خور او جز صدف دیدهٔ من نیست گو جای خود آن گوهر یکدانه نگه دار
3 زاهد چه کشی اینهمه بر دوش مصلا بردار سبوی من و رندانه نگه دار
4 هر چیز که جز باده بود گو برو از دست در دست همین شیشه و پیمانه نگه دار
1 جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر
2 شد طبیب من بیمار مسیحا نفسی تو برو بهر علاج دل بیمار دگر
3 گو مکن غمزهٔ او سعی به دلداری ما زانکه دادیم دل خویش به دلدار دگر
4 بسکه آزرده مرا خوشترم از راحت اوست گر سد آزار ببینم ز دل آزار دگر
1 عزلت ما شده سر تاسر دنیا مشهور قاف تا قاف بود عزلت عنقا مشهور
2 پایه آن یافت که گردید مجرد ز همه هست آری به فلک رفتن عیسا مشهور
3 نه همین قصه مجنون شده مشهور جهان در جهان هست ز ما نیز سخنها مشهور
4 شهرت حسن کند زمزمه عشق بلند شد ز یوسف سخن عشق زلیخا مشهور
1 شدهام سگ غزالی که نگشته رام هرگز مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز
2 ز فروغ آفتابی شب خویش روز خواهم که شبی ز خانه بیرون ننهاده گام هرگز
3 هوس پیاله خوردن بودم به خردسالی که کسی نگفته پیشش ز شراب و جام هرگز
4 چو حدیث من بر آید کند آنچنان تغافل که مگر به عمر خویشم نشینده نام هرگز
1 مست آن ترک به کاشانه من بود امروز وه چه غوغا که نه در خانهٔ من بود امروز
2 وای بر غیر اگر یک دو سه روزی ماند با من این نوع که جانانهٔ من بود امروز
3 بی لبت خون دلی بود که دورم میداد می که در ساغر و پیمانهٔ من بود امروز
4 بسکه شب قصهٔ دیوانگی از من سر زد بر زبان همه افسانهٔ من بود امروز