1 جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر
2 شد طبیب من بیمار مسیحا نفسی تو برو بهر علاج دل بیمار دگر
3 گو مکن غمزهٔ او سعی به دلداری ما زانکه دادیم دل خویش به دلدار دگر
4 بسکه آزرده مرا خوشترم از راحت اوست گر سد آزار ببینم ز دل آزار دگر
1 ریخت خونم را و برد از پیش آن بیداد کیش خون چون من بیکسی آسان توان بردن ز پیش
2 هست بیش از طاقت من بار اندوه فراق بیش ازین طاقت ندارم گفتهام سد بار بیش
3 ناوکت گفتم زدل بگذشت رنجیدی به جان جان من گفتم خطایی مگذران از لطف خویش
4 از کدامین درد خود نالم که از دست غمت سینهام چون دل فکار است و درون چون سینه ریش
1 با جوانی چند در عین وفا میبینمش باز با جمع غریبی آشنا میبینمش
2 باز تا امروز دارد با که میل اختلاط زانکه از یاران دیروزی جدا میبینمش
3 ماه رخسارش که چون آیینه بودی در صفا بیصفا گردید با من بیصفا میبینمش
4 آنکه هر دم در ره او میفکندم خویش را راه میگردانم اکنون هر کجا میبینمش
1 زان عهد یاد باد که از ما به کین نبود بودش گمان مهر وهنوزش یقین نبود
2 اقرار مهر کردم وگفتم وفاکنی کشتی مرا قرار تو با من چنین نبود
3 انکار مهر سد ره سد تغافل است اما چه سود چون دل ما پیش بین نبود
4 من خود گره به کار خود انداختم که تو زین پیش با منت گرهی بر جبین نبود
1 نیستیم از دوریت با داغ حرمان نیستیم دل پشیمان است لیکن ما پشیمان نیستیم
2 گر چه از دل میرود عشق به جان آمیخته با وجود این وداع صعب گریان نیستیم
3 گو جراحت کهنه شو ما از علاج آسودهایم درد گو ما را بکش در فکر درمان نیستیم
4 آنچه مارا خوار میکرد آن محبت بود و رفت گو به چشم آن مبین مارا که ما آن نیستیم
1 دلم خود را به نیش غمزهای افکار میخواهد شکایت دارد از آسودگی، آزار میخواهد
2 بلا اینست کاین دل بهر ناز و عشوه میمیرد ز نیکویان نه تنها خوبی رخسار میخواهد
3 دل از دستی بدر بردن نباشد کار هر چشمی نگاه پر تصرف غمزه پر کار میخواهد
4 بود آهو که صیادش به یک تیر افکند در خون دلی را صید کردن کوشش بسیار میخواهد
1 روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر هوای یار دگر دارم و دیار دگر
2 به دیگری دهم این دل که خوار کردهٔ تست چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر
3 میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر
4 خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم به فکر صید دگر باشد و شکار دگر
1 دلی کز عشق گردد گرم، افسردن نمیداند چراغی را که این آتش بود مردن نمیداند
2 دلی دارم که هر چندش بیازاری نیازارد نه دل سنگست پنداری که آزردن نمیداند
3 خسک در زیر پا دارد مقیم کوی مشتاقی عجب نبود که پای صبر افشردن نمیداند
4 عنان کمتر کش اینجا چون رسی کز ما وفاکیشان کسی دست تظلم بر عنان بردن نمیداند
1 ما را دو روزه دوری دیدار میکشد زهریست این که اندک و بسیار میکشد
2 عمرت دراز باد که ما را فراق تو خوش میبرد به زاری و خوش زار میکشد
3 مجروح را جراحت و بیمار را مرض عشاق را مفارقت یار میکشد
4 آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد اول جفا کشان وفادار میکشد
1 کردیم نامزد به تو نابود و بود خویش گشتیم هیچکارهٔ ملک وجود خویش
2 غماز در کمین گهرهای راز بود قفلی زدیم بر در گفت و شنود خویش
3 من بودم و نمودی و باقی خیال تو رفتم که پردهای بکشم بر نمود خویش
4 یک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار حاکم تویی در آمدن دیر و زود خویش