1 پی وصلش نخواهم زود یاری در میان افتد که شوق افزون شود چون روزگاری در میان افتد
2 به خود دادم قرار صبر بی او یک دو روز اما از آن ترسم که ناگه روزگاری در میان افتد
3 فغان کز دست شد کارم ز هجر و کار سازان را ز ضعف طالعم هر روز کاری در میان افتد
4 خوش آن روزی که چون گویند پیشت حرف مشتاقان حدیث درد من هم از کناری در میان افتد
1 کسی کز رشک من محروم از آن پیمان شکن گرید اگر در بزم او بیند مرا، بر حال من گرید
2 به بزم عیش بی دردان به جانم ، کو غم آبادی که سوزد یک طرف مجنون و یک سو کوهکن گرید
3 چه میپرسی حدیث درد پروردی که احوالش کسی هرگز نفهمد بسکه هنگام سخن گرید
4 نشینم من هم از اندوه و، دور از کوی او گریم غریب و دردمندی هر کجا دور از وطن گرید
1 کاری نشد از پیش و ز کف نقد بقا شد این نقد بقا چیست که بیهوده فنا شد
2 اظهار محبت به سگ کوی تو کردیم گفتیم مگر دوست شود دشمن ما شد
3 دل خون شد و از دیدهٔ خونابه فشان رفت تا رفتهای از دیده چه گویم که چها شد
4 با جلوهٔ حسنت چه کند این تن چون کاه انوار تجلیست کزان کوه ز پا شد
1 پی خدنگ جگر گون به خون مردم کرد بهانه ساخت که شنجرف بوده پی گم کرد
2 تبسمی ز لب دلفریب او دیدم که هر چه با دل من کرد آن تبسم کرد
3 چنان شدم ز غم و غصهٔ جدایی دوست که دید دشمن اگر حال من ، ترحم کرد
4 ز سنگ تفرقه ایمن نشست صاف دلی که رفت و تکیه به دیوار دیر چون خم کرد
1 غلام عشق حاشا کز جفای یار بگریزد نه عاشق بلهوس باشد که از آزار بگریزد
2 ببر، گر بلبلی درد سر بیهوده از گلشن که گوید عاشق روی گلم و ز خار بگریزد
3 نباشد بی وفا گل بلکه مرغی بی وفا باشد که چون گل را نماند خوبی رخسار بگریزد
4 بس است این طعنه از پروانه تا جاوید بلبل را که رنگ و بوی گل چون رفت از گلزار بگریزد
1 در آن دیار که هجران بود حیات نباشد اساس زندگی خضر را ثبات نباشد
2 منادی است ز هجران که هر که بندی شد ز بند خانه ما دیگرش نجات نباشد
3 مبین به ظاهر بیلطفیش که هست بتان را تغافلی که کم از هیچ التفات نباشد
4 متاعهای وفا هست در دکانچهٔ عشقم که در سراسر بازار کاینات نباشد
1 هیچکس چشم به سوی من بیمار نکرد که به جاندادن من گریهٔ بسیار نکرد
2 که مرا در نظرآورد که از غایت ناز چین برابر و نزد و روی به دیوار نکرد
3 هیچ سنگین دل بیرحم به غیر از تو نبود که سرود غم من در دل او کار نکرد
4 روح آن کشتهٔ غم شاد که تا بود دمی یار غم بود و شکایت ز غم یار نکرد
1 آیینهٔ جمال ترا آن صفا نماند آهی زدیم و آینهات را جلا نماند
2 روزی که ما ز بند تو آزاد میشدیم بودند سد اسیر و یکی مبتلا نماند
3 دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او هیچم امیدواری مهر و وفا نماند
4 سوی مصاحبان تو هرگز کسی ندید کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند
1 هرکه یار ماست میل کشتن ما میکند جرم یاران چیست دوران این تقاضا میکند
2 میکند افشای درد عشق داغ تازهام این سیهرو دردمندان را چه رسوا میکند
3 اشک هر دم پیش مردم آبرویم میبرد چون توان گفتن که طفلی با من اینها میکند
4 از جنون ما تماشای خوشی خواهد شدن هر که میآید به کوی ما تماشا میکند
1 ما را به سوی خود خم موی تو میکشد زنجیر کرده بر سر کوی تو میکشد
2 ای باغ خوش بخند که خلقی ز هر طرف چون سبزه رخت بر لب جوی تو میکشد
3 ای سبزه، بخت سبز تو داری که لاله سان هر سو کسی پیاله بر روی تو میکشد
4 ای بوستان شکفته شو اکنون که خلق را دل همچو غنچه باز به سوی تو میکشد