1 ملک دل را سپه ناز به یغما آمد دیده را مژده که هنگام تماشا آمد
2 تا چه کردیم که چون سبزه ز کویی ندمیم گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد
3 پرتو طلعت یوسف مگرش خواهد عذر آنچه بر دیدهٔ یعقوب و زلیخا آمد
4 غمزهاش کرد طمع در دل و چونش ندهم خاصه اکنون که تبسم به تقاضا آمد
1 اغیار را آسان کشد عاشق چو ترک جان کند هر کس که از جان بگذرد بسیار خون آسان کند
2 ای دل به راه سیل غم جان را چه غمخواری کنی این خانهٔ اندوه را بگذار تا ویران کند
3 جان صرف پرکاری که او چون رو به بازار آورد بازار خوبان بشکند نرخ بلا ارزان کند
4 از بی سر و سامانیم یاران نصیحت تا به کی او میگذارد تا کسی فکر سرو سامان کند
1 خوش آن روزی که زنجیر جنون بر پای من باشد به هر جا پا نهم از بیخودی غوغای من باشد
2 خوش آن عشقی که در کوی جنونم خسروی بخشد جهان پر لشکر از اشک جهان پیمای من باشد
3 هوس دارم دگر در عشق آن شب زندهداری ها که در هر گوشهای افسانهٔ سودای من باشد
4 خوش آن کز خار خار داغ عشق لاله رخساری جهانی لاله زار چشم خون پالای من باشد
1 در اول عشق و جنون آهم ز گردون بگذرد آغاز کردم اینچنین، انجام آن چون بگذرد
2 لیلی که شد مجنون ازو دور از خرد سد مرحله کو تا ز عشق روی تو سد ره ز مجنون بگذرد
3 ای آنکه پرسی حال من وه چون بود حال کسی کزدیده هر دم بر رخش سد جدول خون بگذرد
4 از دل برآید شعلهای کاتش به عالم در زند هر گه که در خاطر مرا آن جامه گلگون بگذرد
1 نشانم پیش تیرش کاش تیرش بر نشان آید که پیشم از پی تیر خود آن ابرو کمان آید
2 مگوییدش حدیث کوه درد من که میترسم چو گویید این سخن ناگه برآن خاطر گران آید
3 از آنم کس نمیپرسد که چون پرسد کسی حالم باو گویم غم دل آنقدر کز من به جان آید
4 بیا ای باد خاکم بر سر هر رهگذر افکن که دامانش بگیرم هر کجا دامن کشان آید
1 هم مگر فیض توام نطق و بیانی بدهد در خور شکر عطای تو زبانی بدهد
2 آن جواهر که توان کرد نثار تو کم است هم مگر همت تو بحری و کانی بدهد
3 چشمهٔ فیض گشا خاطر فیاض شماست وه چه باشد که به ما طبع روانی بدهد
4 وحشی از عهدهٔ شکر تو نیاید بیرون عذر این خواهد اگر عمر امانی بدهد
1 غم هجوم آورده میدانم که زارم میکشد وین غم دیگر که دور از روی یارم میکشد
2 میکشد صد بار هر ساعت من بد روز را من نمیدانم که روزی چند بارم میکشد
3 گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار کاینچنین فصلی غم آن گلعذارم میکشد
4 شب هلاکم میکند اندیشهٔ غم های روز روز فکر محنت شب های تارم میکشد
1 کجا در بزم او جای چو من دیوانهای باشد مقام همچو من دیوانه ای ، ویرانهای باشد
2 چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوایی که اینهم در میان مردمان افسانهای باشد
3 من و شمعی که باشد قدر عاشق آنقدر پیشش که چون خود را بسوزد کمتر از پروانهای باشد
4 میان آشنایان هر چه میخواهی بکن با من ولی خوارم مکن چندین اگر بیگانهای باشد
1 باغ ترا نظارگیانی که دیدهاند گفتند سبزه های خوشش بر دمیدهاند
2 در بوستان حسن تو گل بر سر گلست در بسته بودهای و گلش را نچیدهاند
3 ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی زین بلبلان که سر به پر اندر کشیدهاند
4 آیا چگونه میگذرد تلخی قفس بر طوطیان که بر شکرستان پریدهاند
1 عشق گو بی عزتم کن ، عشق و خواری گفتهاند عاشقی را مایهٔ بی اعتباری گفتهاند
2 کوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من عاشقی را رکن اعظم بردباری گفتهاند
3 پای تا سر بیم و امیدم که طور عشق را غایت نومیدی و امیدواری گفتهاند
4 پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست آنچه اهل تقویش پرهیزکاری گفتهاند