1 زان عهد یاد باد که از ما به کین نبود بودش گمان مهر وهنوزش یقین نبود
2 اقرار مهر کردم وگفتم وفاکنی کشتی مرا قرار تو با من چنین نبود
3 انکار مهر سد ره سد تغافل است اما چه سود چون دل ما پیش بین نبود
4 من خود گره به کار خود انداختم که تو زین پیش با منت گرهی بر جبین نبود
1 هر دلی کز عشق جان شعله اندوزش نبود گر سراپا آتش سوزنده شد سوزش نبود
2 عشق را آماده بود اسباب و جان مستعد کار چون افتاد با دل بخت فیروزش نبود
3 خرمن من بود و خرمن سوز شوخی بود نیز گرمی خاصی که باشد شعله افروزش نبود
4 در کمان ناز آن تیری که من میخواستم بود پر ، کش لیک پیکان جگر دوزش نبود
1 یک ره سؤال کن گنه بیگناه خود زین چشم پر تغافل اندک گناه خود
2 زان نیمه شب بترس که در تازد از جگر تاکی عنان کشیده توان داشت آه خود
3 دادیم جان به راه تو ظالم چه میکنی سر دادهای چه فتنهٔ چشم سیاه خود
4 بردی دل مرا و به حرمان بسوختی او خود چه کرده بود بداند گناه خود
1 مرا وصلی نمیباید من و هجر و ملال خود صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود
2 نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود
3 ز من شرمندهای از بسکه کردی جور میدانم ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود
4 زبان خوبست اما بیزبانی چون زبان من که گردد لال هر گه شرح باید کرد حال خود
1 نیازی کز هوس خیزد کدامش آبرو باشد نیاز بلهوس همچون نماز بیوضو باشد
2 ز مستی آنکه میگوید اناالحق کی خبر دارد که کرسی زیر پا، یا ریسمانش در گلو باشد
3 نهم در پای جان بندی که تا جاوید نگریزد از آن کاکل که من دانم گرم یک تار مو باشد
4 به خون غلتیدم از عشق تو، سد چون من نگرداند به یک پیمانه آن ساقی کش این میدر سبو باشد
1 ترسم در این دلهای شب از سینه آهی سرزند برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی درزند
2 از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری آن نیمههای شب که او با مدعی ساغر زند
3 کوس نبرد ما مزن اندیشه کن کز خیل ما گر یک دعا تازد برون بر یک جهان لشکر زند
4 آتشفشانست این هوا ، پیرامن ما نگذری خصمی به بال خود کند مرغی که اینجا پرزند
1 بتان که اهل تعلق به قید شان بندند غریب سخت دلی چند سست پیوندند
2 تهیهٔ سبب گریههای چون زهر است شکر فشانی اینان که در شکر خندند
3 در این جریده افسوس رنگ معنی نیست چنین نگاشته مطبوع صورتی چندند
4 به رود نیل فکندند دیدهٔ پدران جماعتی که از ایشان بهینه فرزندند
1 لب بجنبان که سر تنگ شکر بگشاید شکرستان ترا قفل ز در بگشاید
2 غمزه را بخش اجازت که به خنجر بکند دیدهای کو به تو گستاخ نظر بگشاید
3 ره نظارگیان بسته به مژگان فرما که به یک چشم زدن راه گذر بگشاید
4 در گلویم ز تو این گریه که شد عقدهٔ درد گرهی نیست که از جای دگر بگشاید
1 خرم دل آن کس که ز بستان تو آید گل در بغل از گشت گلستان تو آید
2 ما با لب تفسیده ره بادیه رفتیم خوش آنکه ز سرچشمهٔ حیوان تو آید
3 خوش میگذری غنچه گشای چمن کیست این باد که از جنبش دامان تو آید
4 بر مائدهٔ خلد خورانم همه خونم رشک مگسی کان ز سر خوان تو آید
1 نزدیک ما سگان درت جا نمیکنند مردم چه احتراز که از ما نمیکنند
2 رسم کجاست این ، تو بگو در کدام ملک دل میبرند و چشم به بالا نمیکنند
3 رحمی نمیکنی، مگر این محرمان تو اظهار حال ما به تو اصلا نمیکنند
4 لیلی تمام گوش و ندیمان بزم خاص ذکر اسیر بادیه قطعا نمیکنند