1 منفعل گشت بسی دوش چو مستش دیدم بوده در مجلس اغیار چنین فهمیدم
2 صبر رنجیدنم از یار به روزی نکشید طاقت من چو همین بود چه می رنجیدم
3 غیردانست که از مجلس خاصم راندی شب که با چشم تر از کوی تو بر گردیدم
4 یاد آن روز که دامان توام بود به دست میزدی خنجر و من پای تو میبوسیدم
1 نفروخته خود را ز غمت باز خریدیم آن خط غلامی که ندادیم دریدیم
2 در دست نداریم به جز خار ملامت زان دامن گل کز چمن وصل نچیدیم
3 این راه نه راهیست عنان بازکش ای دل دیدی که درین یک دو سه منزل چه کشیدیم
4 مانند سگ هرزه رو صید ندیده بیهوده دویدیم و چه بیهود دویدیم
1 غلام عشق حاشا کز جفای یار بگریزد نه عاشق بلهوس باشد که از آزار بگریزد
2 ببر، گر بلبلی درد سر بیهوده از گلشن که گوید عاشق روی گلم و ز خار بگریزد
3 نباشد بی وفا گل بلکه مرغی بی وفا باشد که چون گل را نماند خوبی رخسار بگریزد
4 بس است این طعنه از پروانه تا جاوید بلبل را که رنگ و بوی گل چون رفت از گلزار بگریزد
1 خونخواره راهی میروم تا خود به پایان کی رسد پایی که این ره سر کند دیگر به دامان کی رسد
2 سهل است کار پای من گو در طلب فرسوده شو این سر که من میبینمش لیکن به سامان کی رسد
3 گر چه توانی چارهام سهل است گو دردم بکش نتوان نهادن بدعتی عاشق به درمان کی رسد
4 جانی که پرسیدی از و کرده وداع کالبد بر لب ستاده منتظر تا از تو فرمان کی رسد
1 ما گل به پاسبان گلستان گذاشتیم بستان به پرورندهٔ بستان گذاشتیم
2 میآید از گشودن آن بوی منتی در بسته باغ خلد به رضوان گذاشتیم
3 در کار ما مضایقهای داشت ناخدا کشتی به موج و رخت به توفان گذاشتیم
4 در خود نیافتیم مدارا به اهرمن بوسیدن بساط سلیمان گذاشتیم
1 آه شراره بارم کان از درون برآمد ابریست آتش افشان کز بحر خون برآمد
2 میکرد دل تفأل از مصحف جمالش از زلف او به فالش جیم جنون برآمد
3 فانوس وار ما را از شمع دل فروزی آتش ز سینه سر زد دود از درون برآمد
4 از لالهٔ جگر خون احوال کوهکن پرس کان داغدار با او در بیستون برآمد
1 شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید یکروزه مهر بین که به عشق و جنون کشید
2 آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز بسیار زود بود به این عشق چون کشید
3 فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد برجست و رخت خود به سوی بیستون کشید
4 خود را نهفته بود بر این آستانه عشق بیرون دوید ناگه و مارا درون کشید
1 الاهی از میان ناپسندان بر کران دارش ز دام حیلهٔ مردم فریبان در امان دارش
2 صدای شهپر شاهینی از هر گوشه میآید تذرو غافلی دارم مقیم آشیان دارش
3 خدایا با منش خوش سر گران داری و خرسندم نه تنها با من و بس ، با همه کس سرگران دارش
4 پدید آرد هوس از عشق با مردم جفا کاری نمیخواهم بر این باشد ، خداوندا برآن دارش
1 دوش در کویی عجب بی لطفیی در کار بود تیغ در دست تغافل سخت بی زنهار بود
2 رفتن و ناآمدن سهل است با خود خوش کنیم دیده را نادیده کرد و رفت این آزار بود
3 رسم این میباشد ای دیر آشنای زود سر آنهمه لاف وفا آخر همین مقدار بود
4 یاری ظاهر چه کار آید خوش آن یاری که او هم به ظاهر یار بود و هم به باطن یار بود
1 درون دل به غیر از یار و فکر یار کی گنجد خیال روی او اینجا در او اغیار کی گنجد
2 ز حرف و صوت بیرونست راز عشق من با او رموز عشق وجدانیست در گفتار کی گنجد
3 من و آزردگی از عشق او حاشا معاذلله دلی کز مهر پر باشد در او آزار کی گنجد
4 به رطل بخت یک خمخانه می ساقی که بر لب نه به ظرف تنگ من این بادهٔ بسیار کی گنجد