1 چشم او قصد عقل و دین دارد لشکر فتنه در کمین دارد
2 عالمی را کند مسخر خویش هر که او لشکری چنین دارد
3 مست و خنجر به دست میآید آه با عاشقان چه کین دارد
4 هیچکس را به جان مضایقه نیست اگر آن شوخ قصد این دارد
1 ناتوان موری به پابوس سلیمان آمدست ذرهای در سایهٔ خورشید تابان آمدست
2 قطرهای ناچیز کو را برد ابر تفرقه رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست
3 سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربیت تا کند کسب کمالی جانب کان آمدست
4 بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود سد زبان گردیده و سوی گلستان آمدست
1 ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را
2 پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است پر به ما منمای زاهد خرقهٔ پشمینه را
3 گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را
4 روز مردن درد دل بر خاک میسازم رقم چون کنم کس نیست تا گویم غم دیرینه را
1 ای مدعی از طعن تو ما را چه ملالست بارد و قبول تو چه نقص و چه کمالست
2 گیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد بی آب شود جوهر یاقوت محالست
3 اینجا سر بازارچهٔ لعل فروشیست مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالست
4 مارا به هما دعوی پرواز بلند است باری تو چه مرغی و کدامت پر و بالست
1 بگذران دانسته از ما گر ادایی سر زدهست بوده نادانسته گر از ما خطایی سر زدهست
2 آخر ای صاحب متاعِ حسن این دشنام چیست در سرِ دریوزه گر از ما دعایی سر زدهست
3 اللهالله محرمِ رازِ تو سازم حرفِ صوت این زبان و تیغ اگر حرفی ز جایی سر زدهست
4 التفاتِ ابرِ رحمت نیست ورنه بر درت تخمِ مهری کشتم و شاخِ وفایی سر زدهست
1 لطفِ پنهانی او در حقِ من بسیار است گر بهظاهر سخنش نیست سخن بسیار است
2 فرصتِ دیدنِ گل آه که بسیار کم است و آرزوی دلِ مرغانِ چمن بسیار است
3 دلِ من در هوسِ سروِ سمن رخساری ست ورنه بر طرفِ چمن سرو و سمن بسیار است
4 یار ساقی شد و صد توبه به یک حیله شکست حیلهانگیزیِ آن عهدشکن بسیار است
1 مست آمدی که موجب چندین ملال چیست هشیار چون شوی به تو گویم که حال چیست
2 من حرف می کشیدن اغیار میزنم آن مست ناز را عرق انفعال چیست
3 خنجر کشی که ما ز تو قطع نظر کنیم کی میبریم از تو ، ترا در خیال چیست
4 از دشت هجر میرسم آگاهیم دهید وضع نشست و خاست به بزم وصال چیست
1 خوش آن کو غنچه سان با گلعذاری همنشین باشد صراحی در بغل جام میش در آستین باشد
2 ز دستت هر چه میآمد به ارباب وفا کردی نکردی هیچ تقصیری وفاداری همین باشد
3 رقیبا میدهی بیمم که دارد قصد خون ریزیت ازین بهتر چه خواهد بود یا رب اینچنین باشد
4 کجا گفتن توان شرح غم محمل نشین خود اگر همچون جرس ما را زبان آهنین باشد
1 عیاذباله از روزی که عشقم در جنون آرد سر زنجیر گیرد و ز در عقلم درون آرد
2 من و رد و قبول بزم سلطانی که دربانش به سد خواری کند بیرون به سد عزت درون آرد
3 به جرم عشق دربند یکی سلطان بی رحمم که هرکس آید از دیوان او فرمان خون آرد
4 سر خسرو ز گل گردد گران فرهاد را نازم که گلگون را به گردن گیرد و از بیستون آرد
1 از تو همین تواضع عامی مرا بس است در هفتهای جواب سلامی مرا بس است
2 نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قرب همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است
3 بیهوده گرد عرصهٔ جولانگه توام گاهی کرشمهای و خرامی مرا بس است
4 خمخانهای نمیطلبم از شراب وصل یک قطره بازمانده جامی مرا بس است