1 مهرم ز حرمان شد فزون شوقی ز حسرت کم نشد هر چند حسرت بیش شد شوق و محبت کم نشد
2 تخم امید ما از و نارسته ماند از بینمی اما به کشت دیگران باران رحمت کم نشد
3 خوش بخت تو ای مدعی کاینجا که من خوارم چنین با یک جهان بیحرمتی هیچت ز حرمت کم نشد
4 عمری زدم لاف سگی اما چه حاصل چون مرا با اینهمه حق وفا خواری و ذلت کم نشد
1 ملول از زهد خویشم ساکن میخانه خواهم شد حریف ساغر و هم مشرب پیمانه خواهم شد
2 اگر بیند مرا طفلی به این آشفتگی داند که از عشق پری رخسارهای دیوانه خواهم شد
3 شدم چون رشتهٔای از ضعف و دارم شادمانیها که روزی یار، با آن گوهر یکدانه خواهم شد
4 به هر جا میرسم افسانهٔ عشق تو میگویم به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد
1 اینست کزو رخنه به کاشانهٔ من شد تاراجگر خانهٔ ویرانه من شد
2 اینست که میریخت به پیمانهٔ اغیار خون ریخت چو دور من و پیمانهٔ من شد
3 اینست که چشم تر من ابر بلا ساخت سیل آمد و بنیاد کن خانهٔ من شد
4 اینست که چون دید پریشانی من ، گفت : وحشی مگر اینست که دیوانهٔ من شد
1 خوش آن کو غنچه سان با گلعذاری همنشین باشد صراحی در بغل جام میش در آستین باشد
2 ز دستت هر چه میآمد به ارباب وفا کردی نکردی هیچ تقصیری وفاداری همین باشد
3 رقیبا میدهی بیمم که دارد قصد خون ریزیت ازین بهتر چه خواهد بود یا رب اینچنین باشد
4 کجا گفتن توان شرح غم محمل نشین خود اگر همچون جرس ما را زبان آهنین باشد
1 گل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد از گل چه گشاید چو دلی شاد نباشد
2 خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم چندان که دگر طاقت فریاد نباشد
3 شهری که در او همچو تو بیدادگری هست بیدادکشان را طمع داد نباشد
4 پروانه که و ، محرمی خلوت فانوس چون در حرم شمع ره باد نباشد
1 به راز عشق زبان در میان نمیباشد زبان ببند که آنجا بیان نمیباشد
2 میان عاشق و معشوق یک کرشمه بس است بیان حال به کام و زبان نمیباشد
3 دل رمیدهٔ من زخم دار صید گهیست که زخم صید به تیر و کمان نمیباشد
4 از آن روایی بازار کم عیارانست که در میان محک امتحان نمیباشد
1 دوشم از آغاز شب جا ، بر در جانانه بود تا به روزم چشم بر بام و در آن خانه بود
2 دی که میمد ز جولانگاه شوخی مست ناز نرگسش بر گوشهٔ دستار خوش ترکانه بود
3 بهر آن نا آشنا میرم که فرد از همرهان آنچنان میشد که گویا از همه بیگانه بود
4 آن نصیحتها که میکردیم اهل عشق را این زمان معلوم ما شد کان همه افسانه بود
1 امروز ناز را به نیازم نظر نبود زان شیوههای خاص یکی جلوهگر نبود
2 چشم از غرور اگر چه نمیگشت ملتفت عجز نگاه حسرت من بی اثر نبود
3 بس شیوههای ناز که در پرده داشت حسن اما تبسمی که شود پرده در نبود
4 آن خندهها که غنچهٔ سیراب مینهفت بیرون ز زیر پردهٔ گلبرگ تر نبود
1 چو شمع شب همه شب سوز و گریه زانم بود که سرگذشت فراق تو بر زبانم بود
2 شد آتش جگرم پیش مردمان روشن ز خون گرم که در چشم خونفشانم بود
3 به التفات تو دارم امیدواریها ولی ز خوی تو ایمن نمیتوانم بود
4 ستم گذشته ز اندازه ورنه کی با تو کدام روز دگر اینقدر فغانم بود
1 ماه من گفتم که با من مهربان باشد، نبود مرهم جان من آزرده جان باشد، نبود
2 از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود
3 بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او بود اما اینکه بر خاطر گران باشد، نبود
4 خاطر هرکس ازو میشد به نوعی شادمان شادمان گشتم که با من همچنان باشد، نبود