1 شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد
2 دود آتشکده از کلبه عاشق خیزد گر به کاشانهٔ خود آتش موسا ببرد
3 میجهد برق جمالی که دهد اجر فراق کیست تا مژده به یعقوب و زلیخا ببرد
4 عشق چون بر سر کس حملهٔ بیداد آرد اولش قوت بگریختن از پا ببرد
1 ای سرخ گشته از تو به خون روی زرد ما ما را ز درد کشته و غافل ز درد ما
2 از تیغ بی ملاحظهٔ آه ما بترس اولیست اینکه کس نشود هم نبرد ما
3 در آه ما نهفته خزان و بهار حسن تأثیرهاست با نفس گرم و سرد ما
4 رخش اینچنین متاز که پیش از تو دیگری کردست اینچنین و ندیدست گرد ما
1 منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را
2 هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی عشق میداند نکو آداب کار خویش را
3 غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست میکند بیچاره ضایع روزگار خویش را
4 صید ناوک خورده خواهد جست، ما خود بسملیم ای شکار افکن بتاز از پی شکار خویش را
1 عتاب اگر چه همان در مقام خونریز است ولیک تیغ تغافل نه آنچنان تیز است
2 دلیریی که دلم کرد و میزند در صلح به اعتماد نگههای رغبت آمیز است
3 مریض طفل مزاجند عاشقان ورنه علاج رنج تغافل دو روز پرهیز است
4 شدیم مات به شطرنج غایبانهٔ تو به ما بخند که خوش بازیت به انگیز است
1 کسی خود جان نبرد از شیوهٔ چشم فسون سازت دگر قصد که داری ای جهانی کشتهٔ نازت
2 نمیدانم که باز ای ابر رحمت بر که میباری که بینم در کمینگاه نظر سد ناوک اندازت
3 همای دولتی تا سایه بر بام که اندازی خوشا بخت بلندی را که سوی اوست پروازت
4 چه گفتم ، اله ، اله آنچنان سرکش نیفتادی که آساید کسی در سایهٔ سرو سرافرازت
1 تا به آخر نفسم ترک تو در خاطر نیست عشق خود نیست اگر تا نفس آخر نیست
2 اثر شیوهٔ منظور کند هر چه کند میل این فتنه نخست از طرف ناظر نیست
3 عیب مجنون مکن ای منکر لیلی که ز دور حالتی هست که آن بر همه کس ظاهر نیست
4 دیده گستاخ نگاهست بر آن مست غرور در کمینگاه نظر غمزه مگر حاضر نیست
1 شکفتگیش چو هر روز نیست حالی هست اگر غلط نکنم از منش ملالی هست
2 ز رشک قرب من ای مدعی خلاص شدی ترا نوید که بر خاطرش خیالی هست
3 به رخصت تو که رفتیم و درد سر بردیم ترا ملالی و مارا هم انفعالی هست
4 به بوستان تو گر مرغ ما نمیگنجد گرش ز بال درستی شکسته بالی هست
1 قدر اهل درد صاحب درد میداند که چیست مرد صاحب درد، درد مرد، میداند که چیست
2 هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما حال تنها گرد، تنها گرد، میداند که چیست
3 رنج آنهایی که تخم آرزویی کشتهاند آنکه نخل حسرتی پرورد میداند که چیست
4 آتش سردی که بگدازد درون سنگ را هرکرا بودست آه سرد، میداندکه چیست
1 ماه من گفتم که با من مهربان باشد، نبود مرهم جان من آزرده جان باشد، نبود
2 از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود
3 بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او بود اما اینکه بر خاطر گران باشد، نبود
4 خاطر هرکس ازو میشد به نوعی شادمان شادمان گشتم که با من همچنان باشد، نبود
1 خواهم آن عشق که هستی ز سرما ببرد بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
2 خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
3 شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
4 دوزخ جور برافروز که من تاقوکم نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد