1 چشم او قصد عقل و دین دارد لشکر فتنه در کمین دارد
2 عالمی را کند مسخر خویش هر که او لشکری چنین دارد
3 مست و خنجر به دست میآید آه با عاشقان چه کین دارد
4 هیچکس را به جان مضایقه نیست اگر آن شوخ قصد این دارد
1 جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد
2 رحمی که به این غمزدهاش بود نماندست لطفی که به این بی سرو پا داشت ندارد
3 آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد
4 گر یار خبردار شود از غم عاشق جوری که به این قوم روا داشت ندارد
1 کار خوبی نه بگفت دگران باید کرد هر چه فرمان بدهد حسن چنان باید کرد
2 تیغ تیز و دل بیرحم چرا داده خدا جوی خون بر در بیداد روان باید کرد
3 گاه باشد که مروت ندهد رخصت جور چون بود مصلحت ناز همان باید کرد
4 سنت ملت خوبیست که با صاحب عشق دوستی از دل و خصمی به زبان باید کرد
1 خوش آن نیاز که رفع حیا تواند کرد نگاه را به نگاه آشنا تواند کرد
2 خوش آن نگاه که در آشنایی اول شروع در سخن مدعا تواند کرد
3 خوش آن غرور که وام دو سد جواب سلام به یک کرشمهٔ ابرو ادا تواند کرد
4 خوش آن ادا که هزاران هزار وعده ناز به نیم جنبش مژگان روا تواند کرد
1 کی دیدمش که قصد دل زار من نکرد ننشست با رقیبی و آزار من نکرد
2 یک شمه کار در فن ناز و کرشمه نیست کز یک نگاه چشم تو در کار من نکرد
3 گفتم مرنج و گوش کن از من حکایتی رنجش نمود و گوش به گفتار من نکرد
4 خندان نشست و شمع شبستان غیر شد رحمی به گریههای شب تار من نکرد
1 چه گویمت که چه با جانم اشتیاق نکرد چه کارها که به فرمودهٔ فراق نکرد
2 زمانه وصل ترا سد سبب مهیا ساخت ولی چه سود که اقبالم اتفاق نکرد
3 هزار نقش وفاقم نمود ظاهر بخت ولیک باطن خود ساده از نفاق نکرد
4 کلید دار عنایت وسیلهها انگیخت ولیک بخت بدم با تو هم وثاق نکرد
1 دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد
2 من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد
3 همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد
4 ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد
1 تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد جز زلف کسی پیش رخش تاب ندارد
2 خواب آورد افسانه و افسانهٔ عاشق هر کس که کند گوش دگر خواب ندارد
3 پهلوی من و تکیهٔ خاکستر گلخن دیوانه سر بستر سنجاب ندارد
4 سیل مژه ترسم که تن از پای در آرد کاین سست بنا طاقت سیلاب ندارد
1 هر چند ناز کردی ، نیازم زیاده شد دردم فزود و سوز و گدازم زیاده شد
2 هر چند بیش کشت به ناز و کرشمهام رغبت به آن کرشمه و نازم زیاده شد
3 باز آمدی و شعلهٔ شوقم به جان زدی کم گشته بود سوز تو بازم زیاده شد
4 درد تو کم نشد ز سفر بلکه سد الم از رنج راه دور و درازم زیاده شد
1 هلاکم ساز گر بر خاطرت باری ز من باشد که باشم من که بار خاطر یاری ز من باشد
2 گذاریدم همانجایی که میرم بر مداریدم نمیخواهم که بر دوش کسی باری ز من باشد
3 حلالی خواستم از جمله یاران قاتل من کو که خواهم عذر او گر گاهش آزاری ز من باشد
4 ز اشک ناامیدی برد مژگان آب و میترسم که ناگه بر سر راه کسی خاری ز من باشد