1 رسید و آن خم ابرو بلند کرد و گذشت تواضعی که به ابرو کنند، کرد و گذشت
2 نوازشم به جواب سلام اگر چه نداد تبسمی ز لب نوشخند کرد و گذشت
3 به جذبهٔ نگهی کز پیش کشان میبرد چه صیدها که اسیر کمند کرد و گذشت
4 کرشمهای که جنون آورد تعقل آن بلای دانش صد هوشمند کرد و گذشت
1 ز پیش دیده تا جانان من رفت تو پنداری که از تن جان من رفت
2 اگر خود همره جانان نرفتم ولی فرسنگها افغان من رفت
3 سر و سامان مجو از من چو رفتی تو چون رفتی سر و سامان من رفت
4 چه دید از من که چون بر هم زدم چشم چو اشک از دیدهٔ گریان من رفت
1 به طوف کعبه من خاکسار خواهم رفت ولی به یاد سر کوی یار خواهم رفت
2 اگر به باغ روم بهر دیدن گل و سرو به یاد قامت آن گلعذار خواهم رفت
3 جدا ز یار چه باشم درین دیار مقیم چو یار کرد سفر زین دیار خواهم رفت
4 مرا به میکده ، ای محتسب رجوعی نیست اگر روم پی دفع خمار خواهم رفت
1 گرم آمد و بر آتش شوقم نشاند و رفت آتش به جای آب ز چشمم فشاند و رفت
2 آمد چو باد و مضطربم کرد همچو برق وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت
3 برخاستم که دست دعایی برآورم دشنام داد و راه دگر کرد و راند و رفت
4 از پی دویدمش که عنان گیریی کنم افراشت تازیانه و مرکب جهاند و رفت
1 ناز برگیرد کمان در وقت ترکش بستنت فتنه پاکوبان شود هنگام ابرش جستنت
2 لاله آتشناک رویاند ز آب و خاک دشت ز آب خوی رخساره از گرد سواری شستنت
3 پیش دست و قبضهات میرم که خوش مردم کش است در کمان ناز تیر دلبری پیوستنت
4 تا چه آتشها کند بر هر سر کویی بلند شوخی طبع تو و یک جا دمی نشستنت
1 گرد سر تو گردم و آن رخش راندنت واندست و تازیانه و مرکب جهاندنت
2 شهری به ترکتاز دهد بلکه عالمی ترکانه برنشستن و هر سو دواندنت
3 پیش خدنگ پرکش ناز تو جان دهم وان شست باز کردن و تا پر نشاندنت
4 میرم به آن عتاب که گویا سرشتهاند سد لطف با ادای تعرض رساندنت
1 تو منکری ولیک، به من مهربانیت میبارد از ادای نگاه نهانیات
2 میرم به ملتفت نشدنهای ساخته وان طرز بازدیدن و تقریب دانیات
3 یک خم شدن ز گوشهٔ ابروی التفات آید برون ز عهدهٔ سد سر گرانیت
4 نازم کرشمه را که سدم نکته حل نمود بیمنت موافقت و همزبانیت
1 نوید آشنایی میدهد چشم سخنگویت گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت
2 بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت
3 به رویت مردمان دیده را هست آنچنان میلی که ناگه میدوند از خانه بیرون تا سر کویت
4 شرابی خوردهام از شوق و زور آورده میترسم که بردارد مرا ناگاه و بیخود آورد سویت
1 هرگزم یارب از آن دیدار مهجوری مباد این نگاه دور را از روی او دوری مباد
2 من کجا و رخصت آن بزم دانم جای خویش دیگران هم رخصت ار خواهند دستوری مباد
3 هر مرض کز عشق پیش آمد علاجش بر منست لیک جانم را ز درد رشک و رنجوری مباد
4 چشم غارت کرده را صعب است از دیدار دوخت هیچ عاشق را الهی هرگز این کوری مباد
1 هجران رفیق بخت زبون کسی مباد خصمی چنین دلیر به خون کسی مباد
2 یارب حریف گرم کنی همچو آرزو گرم اختلاط داغ درون کسی مباد
3 این شعلههای ظاهر و باطن گداز هجر پیراهن درون و برون کسی مباد
4 آن گریههای شوق که غلتید کوه از و سیل بنای صبر و سکون کسی مباد