هرگزم یارب از آن دیدار مهجوری از وحشی بافقی غزل 109
1. هرگزم یارب از آن دیدار مهجوری مباد
این نگاه دور را از روی او دوری مباد
...
1. هرگزم یارب از آن دیدار مهجوری مباد
این نگاه دور را از روی او دوری مباد
...
1. هجران رفیق بخت زبون کسی مباد
خصمی چنین دلیر به خون کسی مباد
...
1. تا ابد دولت نواب ولی سلطان باد
ملکت سرمدیش نامزد فرمان باد
...
1. خوش نیست هرزمان زدن از جور یار داد
ورنه ز دست تست مرا سد هزار داد
...
1. عیاذباله از روزی که عشقم در جنون آرد
سر زنجیر گیرد و ز در عقلم درون آرد
...
1. باده کو تا خرد این دعوی بیجا ببرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
...
1. غمزهٔ او حشر فتنه به هر جا ببرد
عافیت را همه اسباب به یغما ببرد
...
1. شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد
در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد
...
1. خواهم آن عشق که هستی ز سرما ببرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
...
1. دلم امروز از آن لب هر زمان شکری دگر دارد
زبان کز شکوهام پر زهر بود اکنون شکر دارد
...
1. به زیر لب حدیث تلخ ، کان بیدادگر دارد
بود زهری که بهر کشتن ما در شکر دارد
...
1. به تنگ آمد دلم ، یک خنجر کاری طمع دارد
از آن مژگان قتال اینقدر یاری طمع دارد
...