1 هیچکس چشم به سوی من بیمار نکرد که به جاندادن من گریهٔ بسیار نکرد
2 که مرا در نظرآورد که از غایت ناز چین برابر و نزد و روی به دیوار نکرد
3 هیچ سنگین دل بیرحم به غیر از تو نبود که سرود غم من در دل او کار نکرد
4 روح آن کشتهٔ غم شاد که تا بود دمی یار غم بود و شکایت ز غم یار نکرد
1 از بهر چه در مجلس جانانه نباشم گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم
2 بیموجب از او رنجم و بیوجه کنم صلح اینها نکنم عاشق دیوانه نباشم
3 سد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم
4 بیگانه شوم از تو که بیگانه پرستی آزار کشم گر ز تو بیگانه نباشم
1 شهر، بیم است کزین حسن پرآشوب شود اینقدر نیز نباید که کسی خوب شود
2 در زمینی که به این کوکبه شاهی گذرد سر بسیار گدایان که لگد کوب شود
3 نشود هیچ کم از کوکبهٔ شاهی حسن یوسف ار ملتفت سجدهٔ یعقوب شود
4 خاک بادا به سر آن مژهٔ گرد آلود کش در آن کو نپسندند که جاروب شود
1 دل باز رست از تو ،ز بند زمانه هم در هم شکست بند و در بند خانه هم
2 برخاست باد شرطه و زورق درست ماند از موج خیز رستم و دیدم کرانه هم
3 آن مرغ جغد شیوه که سوی تو میپرید بال و پرش بسوختم و آشیانه هم
4 گر دیگر از پی تو دوم داد من بده مهمیز کن سمند و بزن تازیانه هم
1 قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ قدر یاران وفادار ندانست دریغ
2 درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس یار حال من بیمار ندانست دریغ
3 یار هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ
4 زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات مردم و حال مرا یار ندانست دریغ
1 روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش
2 هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند این گره کامروز افکندهست بر ابروی خویش
3 لازم ناکامی عشق است استغنای حسن نیست جای شکوه گر میراندم از کوی خویش
4 چون پسندم باز فتراک تو ، زیر پا فکن این سری کز بار او فرسودهام زانوی خویش
1 در آن دیار که هجران بود حیات نباشد اساس زندگی خضر را ثبات نباشد
2 منادی است ز هجران که هر که بندی شد ز بند خانه ما دیگرش نجات نباشد
3 مبین به ظاهر بیلطفیش که هست بتان را تغافلی که کم از هیچ التفات نباشد
4 متاعهای وفا هست در دکانچهٔ عشقم که در سراسر بازار کاینات نباشد
1 نزدیک ما سگان درت جا نمیکنند مردم چه احتراز که از ما نمیکنند
2 رسم کجاست این ، تو بگو در کدام ملک دل میبرند و چشم به بالا نمیکنند
3 رحمی نمیکنی، مگر این محرمان تو اظهار حال ما به تو اصلا نمیکنند
4 لیلی تمام گوش و ندیمان بزم خاص ذکر اسیر بادیه قطعا نمیکنند
1 به آنکه بر سرلطفی مکش ز منت خویشم سگ وفای خود و بندهٔ محبت خویشم
2 سزای خدمت شایسته است لطف چه منت ز خدمتم خجل و حقگزار خدمت خویشم
3 عنایت تو به پاداش صبردارم و طاقت به شکر صبر خود و ذکر خیرطاقت خویشم
4 پلنگ خوی غزالی که میرمد ز فرشته چگونه ساختمش رام صید قدرت خویشم
1 همخواب رقیبانی و من تاب ندارم بیتابم و از غصهٔ این خواب ندارم
2 زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود درماندهام و چارهٔ این باب ندارم
3 آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم
4 ساقی می صافی به حریفان دگر ده من درد کشم ذوق می ناب ندارم