1 گر دیده به دریوزهٔ دیدار نیاید دل در نظر یار چنین خوار نیاید
2 ور دعوی جانبازی عشقی نکند دل بر جان کسی اینهمه آزار نیاید
3 فرماندهی کشور جان کار بزرگیست نو دولت حسنی، ز تو این کار نیاید
4 ندهد دل ما گوشهٔ هجر تو به سد وصل عادت به قفس کرده به گلزار نیاید
1 گر چه میدانم که میرنجی و مشکل میشود گر نکوبی حلقه صد جا بر در دل میشود
2 همچو فانوسش کسی باید که دارد پاس حسن زانکه لازم گشت و جایش شمع محفل میشود
3 یک رهش خاص از برای جان ما بیرون فرست آن نگه کش تا به ما سد جای منزل میشود
4 رخنه بند دیده امید خواهد شد مکن خاک کویت کز سرشک اشک ما گل میشود
1 شهر، بیم است کزین حسن پرآشوب شود اینقدر نیز نباید که کسی خوب شود
2 در زمینی که به این کوکبه شاهی گذرد سر بسیار گدایان که لگد کوب شود
3 نشود هیچ کم از کوکبهٔ شاهی حسن یوسف ار ملتفت سجدهٔ یعقوب شود
4 خاک بادا به سر آن مژهٔ گرد آلود کش در آن کو نپسندند که جاروب شود
1 شکل مستانه و انکار شرابش نگرید تا ندانند که مست است ، شتابش نگرید
2 آنکه گوید نزدم جام و زد آتش به دلم چهره افروختن و میل کبابش نگرید
3 سد گل تازه شکفتهست ز گلزار رخش گل گل افتاده برو از می نابش نگرید
4 تا نپرسیم از آن مست که کی میزدهای چین بر ابرو زدن و ناز و عتابش نگرید
1 این دل که دوستی به تو خون خواره میکند خصمی به خود نه ، با من بیچاره میکند
2 بد خوییت به آخر دیدن گذاشته است حالا نظر به خوبی رخساره میکند
3 این صید بی ملاحظه غافل از کمند گردن دراز کرده چه نظاره میکند
4 این شیشهٔ ظریف که صد جا شکسته بیش این اختلاط چیست که با خاره میکند
1 گر ریخت پر عقابی ، فر هما بماند جاوید سایهٔ او بر فرق ما بماند
2 رفت آنکه لشکری را در حملهای شکستی لشکر شکن اگر رفت کشور گشا بماند
3 ماه سپهر مسند ، شد از صف کواکب مهر ستارهٔ خیل ، گردون لوا بماند
4 عباس بیک اعظم کز بار احتشامش تا انقراض عالم گردون دو تا بماند
1 المنةلله که شب هجر سر آمد خورشید وصال از افق بخت برآمد
2 سد شکر که زنجیری زندان جدایی از حبس فراق تو سلامت بدرآمد
3 شد نوبت دیدار و زدم کوس بشارت یعنی که دعای سحری کارگر آمد
4 جان بود ز هجر تو مهیای هزیمت این بود که ناگاه ز وصلت خبرآمد
1 یار دور افتاده مان حل مراد ما نکرد مدتی رفتیم و او یک بار یاد ما نکرد
2 مجلس ما هر دم از یادش بهشتی دیگر است گر چه هرگز یاد ما حوری نژاد ما نکرد
3 بر سر سد راه داد ما به گوش او رسید یک ره آن بیداد گر گوشی به داد ما نکرد
4 دل به خاک رهگذارش عمرها پهلو نهاد او گذاری بر دل خاکی نهاد ما نکرد
1 آنکس که دامن از پی کین تو بر زند بر پای نخل زندگی خود تبر زند
2 گر کوه خصمی تو کند انتقام تو آن تیغ را به دست خودش بر کمر زند
3 از لشکر توجه تو کمترین سوار تازد برون و یکتنه بر سد حشر زند
4 قهر تو چون بلند کند گوشهٔ کمان هر تیر را که قصد کند بر جگر زند
1 بازم غم بیهوده به همخانگی آمد عشق آمد و با نشأهٔ دیوانگی آمد
2 ای عقل همانا که نداری خبر از عشق بگریز که او دشمن فرزانگی آمد
3 خوش باشد اگر کنج غمت هست که این دل با رخنهٔ دیرینه به ویرانگی آمد
4 دارد خبری آن نگه خاص که سویم مخصوص به سد شیوهٔ بیگانگی آمد