1 کسی از دور تا کی چین ابروی کسی بیند سراپا چشم حسرت گردد و سوی کسی بیند
2 ز روی خویشتن هم شرم میآید مرا تا کی کسی بنشیند و از دور در روی کسی بیند
3 نه مغروری چنانم کشت کز دل چون کشد خنجر سری پیش افکند در چاک پهلوی کسی بیند
4 فلک گو استخوان پیش سگ افکن ناتوانی را که فرساید ز حسرت چون سگ کوی کسی بیند
1 سحر کجاست که فراش جلوهگاه توام نشسته بر سر ره دیدهبان راه توام
2 هنوز خفته چو بخت منند خلق که من برون دویده ز شوق رخ چو ماه توام
3 من آن گدای حریصم که صبح نیست هنوز که ایستاده به دریوزه نگاه توام
4 مرا تو اول شب راندهای به خواری ومن سحر خود آمدهام باز و عذر خواه توام
1 کجا در بزم او جای چو من دیوانهای باشد مقام همچو من دیوانه ای ، ویرانهای باشد
2 چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوایی که اینهم در میان مردمان افسانهای باشد
3 من و شمعی که باشد قدر عاشق آنقدر پیشش که چون خود را بسوزد کمتر از پروانهای باشد
4 میان آشنایان هر چه میخواهی بکن با من ولی خوارم مکن چندین اگر بیگانهای باشد
1 لب بجنبان که سر تنگ شکر بگشاید شکرستان ترا قفل ز در بگشاید
2 غمزه را بخش اجازت که به خنجر بکند دیدهای کو به تو گستاخ نظر بگشاید
3 ره نظارگیان بسته به مژگان فرما که به یک چشم زدن راه گذر بگشاید
4 در گلویم ز تو این گریه که شد عقدهٔ درد گرهی نیست که از جای دگر بگشاید
1 کی بود کز تو جان فکاری نداشتم درد دلی و نالهٔ زاری نداشتم
2 تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی آنروز آمدی که نثاری نداشتم
3 گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت خندید و گفت من به تو کاری نداشتم
4 شد مانع نشستنم از خاک راه خویش خاکم به سر که قدر غباری نداشتم
1 هر دلی کز عشق جان شعله اندوزش نبود گر سراپا آتش سوزنده شد سوزش نبود
2 عشق را آماده بود اسباب و جان مستعد کار چون افتاد با دل بخت فیروزش نبود
3 خرمن من بود و خرمن سوز شوخی بود نیز گرمی خاصی که باشد شعله افروزش نبود
4 در کمان ناز آن تیری که من میخواستم بود پر ، کش لیک پیکان جگر دوزش نبود
1 انجام حسن او شد پایان عشق من هم رفت آن نوای بلبل بی برگ شد چمن هم
2 کرد آنچنان جمالی در کنج خانه ضایع بر عشق من ستم کرد بر حسن خویشتن هم
3 بدمستی غرورش هنگامه گرم نگذاشت افسرده کرد صحبت بر هم زد انجمن هم
4 گو مست جام خوبی غافل مشو که دارد این دست شیشه پر کن سنگ قدح شکن هم
1 من که چون شمع از تف دل جانگدازی میکنم گر سرم برداری از تن سرفرازی میکنم
2 با چنین تندی و بی باکی که آن عاشق کشست آه اگر داند که با او عشقبازی میکنم
3 میکشد آنم که خنجر میزند وانگه به ناز باز می پرسد که چون عاشق نوازی میکنم
4 ای عزیزان بار خواهم بست یار من کجاست حاضرش سازید تا من کار سازی میکنم
1 چو خواهم کز ره شوقش دمی بر گرد سر گردم به نزدیکش روم سد بار و باز از شرم برگردم
2 من بد روز را آن بخت بیدار از کجا باشد که در کویش شبی چون پاسبانان تا سحر گردم
3 دلم سد پاره گشت از خنجرش و ز شوق هر زخمی به خویش آیم دمی سد بار و از خود بیخبر گردم
4 اگر جز کعبهٔ کوی تو باشد قبله گاه من الاهی ناامید از سجدهٔ آن خاک در گردم
1 در ماندهام به درد دل بی علاج خویش و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش
2 مهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود جوید هنوز ازین ده ویران خراج خویش
3 جان را مگر به مشعلهٔ دل برون برم زین روزهای تیره و شبهای داج خویش
4 فرهاد را که بگذرد از سر چه نسبت است با آنکه مشکل است بر او ترک تاج خویش