1 دوش اندک شکوهای از یار میبایست کرد و ز پی آن گریهای بسیار میبایست کرد
2 حال خود گر عرض میکردم به این سوز و گداز چارهٔ کار منش ناچار میبایست کرد
3 بعد عمری کامدی یک لحظه میبایستبود پرسش حال من بیمار میبایست کرد
4 امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص چند روزی چون منش آزار میبایست کرد
1 سرخیی کان ز نی تیر تو پیدا باشد رنگ خونابهٔ خم جگر ما باشد
2 رازها دارم و زان بیم که بدنام شود میکنم دوری از آن شوخ چو تنها باشد
3 چون دهم جان کفنم پینهٔ مرهم گردد بسکه از تیغ توام زخم بر اعضا باشد
4 ای خوش آن ناز که چون بر سر غوغا باشی اثر خنده ز لب های تو پیدا باشد
1 میکشم زان تند خو گر صد تغافل میکند دیگری باشد کجا چندین تحمل میکند
2 میکند فریاد بلبل از کمال شوق باد غنچه گویا خندهای در کار بلبل میکند
3 بر رخ چون زر سرشک همچو سیمم دید و گفت این گدا را بین که اظهار تجمل میکند
4 زلف او دل برد و کاکل در پی جانست وای کانچه با جانم نکرد آن زلف، کاکل میکند
1 هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد چشمم به کف پای کسی سوده نگردد
2 آلوده نیم چون دگران این هنرم هست کز صحبت من هیچکس آلوده نگردد
3 پروانهام و عادت من سوختن خویش تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد
4 با بلهوس از پاکی دامان تو گفتم تا باز به دنبال تو بیهوده نگردد
1 آنکه هرگز یاد مشتاقان به مکتوبی نکرد گر چه گستاخیست میگوییم پرخوبی نکرد
2 با وجود کاروان مصر کز هم نگسلد یوسفی دارم که هرگز یاد یعقوبی نکرد
3 کشت ما را هجر و یاری بر در سلطان وصل جامهٔ خون بستهٔ ما بر سر چوبی نکرد
4 دورم از مطلب همان با آنکه هرگز هیچکس اینقدرها جهد در تحصیل مطلوبی نکرد
1 دلی کز عشق گردد گرم، افسردن نمیداند چراغی را که این آتش بود مردن نمیداند
2 دلی دارم که هر چندش بیازاری نیازارد نه دل سنگست پنداری که آزردن نمیداند
3 خسک در زیر پا دارد مقیم کوی مشتاقی عجب نبود که پای صبر افشردن نمیداند
4 عنان کمتر کش اینجا چون رسی کز ما وفاکیشان کسی دست تظلم بر عنان بردن نمیداند
1 کسی از دور تا کی چین ابروی کسی بیند سراپا چشم حسرت گردد و سوی کسی بیند
2 ز روی خویشتن هم شرم میآید مرا تا کی کسی بنشیند و از دور در روی کسی بیند
3 نه مغروری چنانم کشت کز دل چون کشد خنجر سری پیش افکند در چاک پهلوی کسی بیند
4 فلک گو استخوان پیش سگ افکن ناتوانی را که فرساید ز حسرت چون سگ کوی کسی بیند
1 که جان برد اگر آن مست سرگران بدرآید کلاه کج نهد از ناز و بر سرگذر آید
2 رسید بار دگر بار حسن حکم چه باشد دگر که از نظر افتد که باز در نظر آید
3 ز سوی مصر به کنعان عجب رهیست که باشد هنوز قافله در مصر و قاصد و خبر آید
4 کمینه خاصیت عشق جذبهایست که کس را ز هر دری که پرانند بیش ، بیشتر آید
1 شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید یکروزه مهر بین که به عشق و جنون کشید
2 آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز بسیار زود بود به این عشق چون کشید
3 فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد برجست و رخت خود به سوی بیستون کشید
4 خود را نهفته بود بر این آستانه عشق بیرون دوید ناگه و مارا درون کشید
1 ز کار بستهٔ ما عقدهٔ حرمان که بگشاید که سازد این کلید و قفل این زندان که بگشاید
2 به گلخن گر روم از رشک گلخن تاب در بندند به روی ناکسی چون من در بستان که بگشاید
3 چنین کز دیدن هر ناپسندم خون بجوش آمد اگر نه سیل خون زور آورد مژگان که بگشاید
4 جگر تا لب گره از غصه و سد عقده در خاطر کجا ظاهر کنم وین عقدهٔ پنهان که بگشاید