بست زبان شکوه ام لب به سخن از وحشی بافقی غزل 252
1. بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش
عذر عتاب گفتن و وعدهٔ وصل دادنش
...
1. بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش
عذر عتاب گفتن و وعدهٔ وصل دادنش
...
1. بر میان دامن زدن بینند و چابک رفتنش
تا چو من افتادهای نا گه بگیرد دامنش
...
1. نیستم یک دم ز درد و محنت هجران خلاص
کو اجل تا سازدم زین درد بی درمان خلاص
...
1. تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
...
1. بی رخ جان پرور جانان مرا از جان چه حظ
از چنان جانی که باشد بی رخ جانان چه حظ
...
1. قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ
قدر یاران وفادار ندانست دریغ
...
1. به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ
ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ
...
1. شمع بزم غیر شد با روی آتشناک، حیف
ریخت آخر آبروی خویش را برخاک، حیف
...
1. مستغنی است از همه عالم گدای عشق
ما و گدایی در دولتسرای عشق
...
1. مده از خنده فریب و مزن از غمزه خدنگ
رو که ما را به تو من بعد نه صلح است و نه جنگ
...
1. تو زمن پرس قدر روز وصال
تشنه داند که چیست آب زلال
...
1. کی تبسم دور از آن شیرین تکلم میکنم
زهر خند است این که پنداری تبسم میکنم
...