1 پی وصلش نخواهم زود یاری در میان افتد که شوق افزون شود چون روزگاری در میان افتد
2 به خود دادم قرار صبر بی او یک دو روز اما از آن ترسم که ناگه روزگاری در میان افتد
3 فغان کز دست شد کارم ز هجر و کار سازان را ز ضعف طالعم هر روز کاری در میان افتد
4 خوش آن روزی که چون گویند پیشت حرف مشتاقان حدیث درد من هم از کناری در میان افتد
1 عشق ما پرتو ندارد ما چراغ مردهایم گرم کن هنگامهٔ دیگر که ما افسردهایم
2 گر همه مرهم شوی ما را نباشی سودمند کز تو پر آزردگی داریم و بس آزردهایم
3 لخت لخت است این جگر چون خود نباشد لخت لخت که مگر دندان حسرت بر جگر افشردهایم
4 در نمیگیرد باو نیرنگ سازیهای ما گر چه ز افسون آب از آتش برون آوردهایم
1 هست از رویت مرا سد گونه حیرانی هنوز وز سر زلف تو انواع پریشانی هنوز
2 سوخت دل از داغ و داغم بار جانسوز آنچنان جان بر آمد از غم و غم همدم جانی هنوز
3 ای که گویی پیش او اظهار درد خویش کن خوب میگویی ولی او را نمیدانی هنوز
4 گرچه عمری شد که کشت از درد استغنا مرا در رخش پیداست آثار پشیمانی هنوز
1 ز کمال ناتوانی به لب آمدست جانم به طبیب من که گوید که چه زار و ناتوانم
2 به گمان این فکندم تن ناتوان به کویت که سگ تو بر سر آید به امید استخوانم
3 اگر آنکه زهر باشد چو تو نوشخند بخشی به خدا که خوشتر آید ز حیات جاودانم
4 ز غم تو میگریزم من ازین جهان و ترسم که همان بلای خاطر شود اندر آن جهانم
1 سد حشر جان ز پی یکه سواری رسید خنجر پرخون به دست شیر شکاری رسید
2 بیهده ابرش نتاخت اینطرف آن ترک مست تیغ به دست اینچنین از پی کاری رسید
3 رخش دوانی ز پیش، اشک فشانی ز پی تند سواری گذشت ، غاشیه داری رسید
4 داغ جنون تازه گشت این دل پژمرده را سخت خزانی گذشت، خوب بهاری رسید
1 آیین دستگیری ز اهل جهان نیاید بانگ درای همت زین کاروان نیاید
2 ای عندلیب خو کن با خار غم که هرگز بوی گل مروت زین بوستان نیاید
3 بر حرف اهل حاجت گوش قبول بگشا کاین حرف را نگوید کس تا به جان نیاید
4 ناچار گشته غربت دل را و گرنه هرگز مرغی بود که یادش از آشیان نیاید
1 به لب بگوی که آن خندهٔ نهان نکند مرا به لطف نهان تو بد گمان نکند
2 تو خود مرا چه کنی لیک چشم را فرمای که آن نگه که تو کردی زمان زمان نکند
3 تو رنجهای زمن و میل من ولی چکنم بگو که ناز توام دست در میان نکند
4 گرم مجال نگاهی بود زمان چکنم حکایتی که نگه میکند زبان نکند
1 کاری مکن که رخصت آه سحر دهم وین تند باد را به چراغ تو سردهم
2 آبم ز جوی تیغ تغافل مده ، مباد نخلی شوم که خنجر الماس بردهم
3 سیلی ز دیده خواهدم آمد دل شبی اولیتر آنکه من همه کس را خبر دهم
4 کشتی نوح چیست چو توفان گریه شد هرتخته زان سفینه به موجی دگر دهم
1 کوهکن بر یاد شیرین و لب جان پرورش جان شیرین داد و غیر از تیشه نامد بر سرش
2 آنکه مشت استخوانی بود بگذر سوی او تا ببینی ز آتش هجران کفن خاکسترش
3 جمله از خاک درش خیزند روز رستخیز بسکه بیماران غم مردند بر خاک درش
4 دست برخنجر خرامان میرود آن ترک مست مانده چشم حسرت خلقی به دست و خنجرش
1 دوش اندک شکوهای از یار میبایست کرد و ز پی آن گریهای بسیار میبایست کرد
2 حال خود گر عرض میکردم به این سوز و گداز چارهٔ کار منش ناچار میبایست کرد
3 بعد عمری کامدی یک لحظه میبایستبود پرسش حال من بیمار میبایست کرد
4 امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص چند روزی چون منش آزار میبایست کرد