1 آه شراره بارم کان از درون برآمد ابریست آتش افشان کز بحر خون برآمد
2 میکرد دل تفأل از مصحف جمالش از زلف او به فالش جیم جنون برآمد
3 فانوس وار ما را از شمع دل فروزی آتش ز سینه سر زد دود از درون برآمد
4 از لالهٔ جگر خون احوال کوهکن پرس کان داغدار با او در بیستون برآمد
1 کی اهل دل به کام خود از دوستان برند تا کارشان به جان نرسد کی ز جان برند
2 از ما برید یار به اندک حکایتی چندان نبود این که ز هم دوستان برند
3 شد گرم تا شنید ز ما سوز دل چو شمع آه این چه حرف بود که ما را زبان برند
4 آنکس که گشت باعث سوز فراق ما یارب سرش به مجلس او شمعسان برند
1 ز عشق من به تو اغیار بدگمان شدهاند کرشمههای نهان را نگاهبان شدهاند
2 حمایتی که حریفان بزم در بد من تمام متفق و جمله همزبان شدهاند
3 عجب که بادهٔ رشکی نمیرود در جام که سخت مجلسیان تو سرگران شدهاند
4 رقابت است که چو در دلی به کینه نشست کسی ندید که من بعد مهربان شدهاند
1 یاران خدای را به سوی او گذر کنید باشد کش این خیال ز خاطر بدر کنید
2 در ما ز دست آتش و بر عزم رفتن است چون آه ما زبان خود آتش اثر کنید
3 آتش زبان شوید و بگویید حال ما هنگام حال گفتن ما دیده تر کنید
4 از حال ما چنانکه درو کارگر شود آن بیمحل سفر کن ما را خبر کنید
1 سرت از غرور خوبی به کسی فرو نیاید سر این غرور کردم که کمی درو نیاید
2 بحلی ز من اگر چه همه باد برد نامم که کسی به کوی خوبان پی آبرو نیاید
3 دل رشک پرور من همه سوخت چون نسوزد که بغیر داغ کاری ز تو تند خو نیاید
4 ز بلای چشم شوخت نگریختم ز خود هم به نگاه کن سفارش که به جستجو نیاید
1 روزها شد تا کسم پیرامن این در ندید تا تو گفتی دور شو زین در کسم دیگر ندید
2 سوخت ما را آنچنان حرمان عاشق سوز ما کز تنمآن کو نشان میجست خاکستر ندید
3 الوداع ای سر که ما را میبرد سودای عشق بر سر راهی که هر کس رفت آنجا سر ندید
4 مرد عشق است آنکه گر عالم سپاه غم گرفت تاخت در میدان و بر بسیاری لشکر ندید
1 تو خون به کاسهٔ من کن که غیرتاب ندارد تنک شراب ستم ظرف این شراب ندارد
2 چه دیدهای و درین چیست مصلحت که نگاهت تمام خشم شد و رخصت عتاب ندارد
3 تو زود رنج تغافل پرست ، وه چه بلندی چه گفتهام که سلامم دگر جواب ندارد
4 به خشکسال وفا رستی ای گیاه محبت بریز برگ که ابر امید آب ندارد
1 به لب بگوی که آن خندهٔ نهان نکند مرا به لطف نهان تو بد گمان نکند
2 تو خود مرا چه کنی لیک چشم را فرمای که آن نگه که تو کردی زمان زمان نکند
3 تو رنجهای زمن و میل من ولی چکنم بگو که ناز توام دست در میان نکند
4 گرم مجال نگاهی بود زمان چکنم حکایتی که نگه میکند زبان نکند
1 چرا ستمگر من با کسی جفا نکند جفای او همه کس میکشد چرا نکند
2 فغان ز سنگدل من که خون سد مظلوم به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند
3 چه غصهها که نخوردم ز آشنایی تو خدا ترا به کسی یارب آشنا نکند
4 کدام سنگدل از درد من خبر دارد که با وجود دل سخت گریهها نکند
1 پرسیدن حال دل ریشم بگذارید یک دم به غم و محنت خویشم بگذارید
2 یاران به میان من و آن مست میایید گر میکشد آن عربدهکیشم بگذارید
3 روزی که برید از ره این کشته عشقش آنچه از دو سه روز از همه پیشم بگذارید
4 وحشیصفتم جامهٔ سد پاره بدوزند چسبیده به زخم دل ریشم بگذارید