1 گو حرمت خود، ناصح فرزانه نگه دار خود را ز زبان من دیوانه نگه دار
2 جا در خور او جز صدف دیدهٔ من نیست گو جای خود آن گوهر یکدانه نگه دار
3 زاهد چه کشی اینهمه بر دوش مصلا بردار سبوی من و رندانه نگه دار
4 هر چیز که جز باده بود گو برو از دست در دست همین شیشه و پیمانه نگه دار
1 گر دیده به دریوزهٔ دیدار نیاید دل در نظر یار چنین خوار نیاید
2 ور دعوی جانبازی عشقی نکند دل بر جان کسی اینهمه آزار نیاید
3 فرماندهی کشور جان کار بزرگیست نو دولت حسنی، ز تو این کار نیاید
4 ندهد دل ما گوشهٔ هجر تو به سد وصل عادت به قفس کرده به گلزار نیاید
1 یار دور افتاده مان حل مراد ما نکرد مدتی رفتیم و او یک بار یاد ما نکرد
2 مجلس ما هر دم از یادش بهشتی دیگر است گر چه هرگز یاد ما حوری نژاد ما نکرد
3 بر سر سد راه داد ما به گوش او رسید یک ره آن بیداد گر گوشی به داد ما نکرد
4 دل به خاک رهگذارش عمرها پهلو نهاد او گذاری بر دل خاکی نهاد ما نکرد
1 دیریست که رندانه شرابی نکشیدیم در گوشهٔ باغی می نابی نکشیدیم
2 چون سبزه قدم بر لب جویی ننهادیم چون لاله قدح بر لب آبی نکشیدیم
3 بر چهره کشیدیم نقاب کفن افسوس کز چهرهٔ مقصود نقابی نکشیدیم
4 بسیار عذابی که کشیدیم ولیکن دشوارتر از هجر عذابی نکشیدیم
1 دوش پر عربدهای بود و نه آنست امروز نگهش قاصد سد لطف نهانست امروز
2 حسنش آنست ولی خود نه همانست بلی بودی آفت دل ، راحت جانست امروز
3 روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم حرف ما و تو چه محتاج زبانست امروز
4 شرح رازی که میان من و او خواهد بود بیش از حوصلهٔ نطق و بیانست امروز
1 چرا خود را کسی در دام سد بی نسبت اندازد رود با یک جهان نا اهل طرح صحبت اندازد
2 حذر از صحبت او باش اگر خود یک نفس باشد که گر خود پادشاهی کثرت اندر حرمت اندازد
3 نگه دار آب و رنگ خویش ای یاقوت پر قیمت که بی آبی و بی رنگی خلل در قیمت اندازد
4 چو باشد باده در خم تلخی و حالی دگر دارد تصرف کردن بادیش از کیفیت اندازد
1 بازم غم بیهوده به همخانگی آمد عشق آمد و با نشأهٔ دیوانگی آمد
2 ای عقل همانا که نداری خبر از عشق بگریز که او دشمن فرزانگی آمد
3 خوش باشد اگر کنج غمت هست که این دل با رخنهٔ دیرینه به ویرانگی آمد
4 دارد خبری آن نگه خاص که سویم مخصوص به سد شیوهٔ بیگانگی آمد
1 بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویش جذبهای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش
2 عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش
3 ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال بر نمیآیم به میل طبع ناخرسند خویش
4 اینچنین مستغنی از حال تهی دستان مباش آخر ای منعم نگاهی کن به حاجتمند خویش
1 کاری نشد از پیش و ز کف نقد بقا شد این نقد بقا چیست که بیهوده فنا شد
2 اظهار محبت به سگ کوی تو کردیم گفتیم مگر دوست شود دشمن ما شد
3 دل خون شد و از دیدهٔ خونابه فشان رفت تا رفتهای از دیده چه گویم که چها شد
4 با جلوهٔ حسنت چه کند این تن چون کاه انوار تجلیست کزان کوه ز پا شد
1 چون طفل اشک پرده در راز نیستم از من مپوش راز که غماز نیستم
2 در انتظار اینکه مگر خواندم شبی یک شب نشد که گوش بر آواز نیستم
3 بیخود مرا حکایت او چیست بر زبان گر در خیال آن بت طناز نیستم
4 در بزم عشق نرد مرادی نمیزدم زانرو که چون رقیب دغا باز نیستم