1 ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش
2 مست حسنی با رقیبان میل می خوردن مکن بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش
3 آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود از نهال وصل او گو غیر برخوردار باش
4 گر چه میدانم که دشوار است صبر از روی دوست چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش
1 روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش
2 هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند این گره کامروز افکندهست بر ابروی خویش
3 لازم ناکامی عشق است استغنای حسن نیست جای شکوه گر میراندم از کوی خویش
4 چون پسندم باز فتراک تو ، زیر پا فکن این سری کز بار او فرسودهام زانوی خویش
1 کردیم نامزد به تو نابود و بود خویش گشتیم هیچکارهٔ ملک وجود خویش
2 غماز در کمین گهرهای راز بود قفلی زدیم بر در گفت و شنود خویش
3 من بودم و نمودی و باقی خیال تو رفتم که پردهای بکشم بر نمود خویش
4 یک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار حاکم تویی در آمدن دیر و زود خویش
1 در ماندهام به درد دل بی علاج خویش و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش
2 مهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود جوید هنوز ازین ده ویران خراج خویش
3 جان را مگر به مشعلهٔ دل برون برم زین روزهای تیره و شبهای داج خویش
4 فرهاد را که بگذرد از سر چه نسبت است با آنکه مشکل است بر او ترک تاج خویش
1 بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویش جذبهای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش
2 عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش
3 ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال بر نمیآیم به میل طبع ناخرسند خویش
4 اینچنین مستغنی از حال تهی دستان مباش آخر ای منعم نگاهی کن به حاجتمند خویش
1 ما در مقام صبر فشردیم گام خویش یک گام آنطرف ننهیم از مقام خویش
2 این مرغ تنگ حوصله را دانهای بس است صیاد ما به دانه چه آراست دام خویش
3 فارغ نشین که حسن به هر جا که جلوه کرد مخصوص هیچکس نکند لطف عام خویش
4 دل شد کبوتر لب بامی که سد رهش سازند دور و باز نشیند به بام خویش
1 تو و هر روز و بزم عشرت خویش من و شبها و کنج محنت خویش
2 منم با محنت روی زمین خوش نگه دار آسمان گو راحت خویش
3 ز هجران مردم و بر سر ندیدم کسی را غیر سنگ تربت خویش
4 مکش زحمت برای راندن ما که ما خواهیم بردن زحمت خویش
1 ریخت خونم را و برد از پیش آن بیداد کیش خون چون من بیکسی آسان توان بردن ز پیش
2 هست بیش از طاقت من بار اندوه فراق بیش ازین طاقت ندارم گفتهام سد بار بیش
3 ناوکت گفتم زدل بگذشت رنجیدی به جان جان من گفتم خطایی مگذران از لطف خویش
4 از کدامین درد خود نالم که از دست غمت سینهام چون دل فکار است و درون چون سینه ریش
1 الاهی از میان ناپسندان بر کران دارش ز دام حیلهٔ مردم فریبان در امان دارش
2 صدای شهپر شاهینی از هر گوشه میآید تذرو غافلی دارم مقیم آشیان دارش
3 خدایا با منش خوش سر گران داری و خرسندم نه تنها با من و بس ، با همه کس سرگران دارش
4 پدید آرد هوس از عشق با مردم جفا کاری نمیخواهم بر این باشد ، خداوندا برآن دارش
1 مستحق کشتنم خود قائلم زارم بکش بی گنه میکشتیم ، اکنون گنهکارم بکش
2 تیغ بیرحمی بکش اول زبانم را ببر پس بیازار و پس از حرمان بسیارم بکش
3 جرم میآید زمن تا عفو میآید ز تو رحم را حدیست ، از حد رفت ، این بارم بکش
4 وحشیم من کشتن من اینکه رویت بنگرم روی خود بنما و از شادی دیدارم بکش