1 کوهکن بر یاد شیرین و لب جان پرورش جان شیرین داد و غیر از تیشه نامد بر سرش
2 آنکه مشت استخوانی بود بگذر سوی او تا ببینی ز آتش هجران کفن خاکسترش
3 جمله از خاک درش خیزند روز رستخیز بسکه بیماران غم مردند بر خاک درش
4 دست برخنجر خرامان میرود آن ترک مست مانده چشم حسرت خلقی به دست و خنجرش
1 با جوانی چند در عین وفا میبینمش باز با جمع غریبی آشنا میبینمش
2 باز تا امروز دارد با که میل اختلاط زانکه از یاران دیروزی جدا میبینمش
3 ماه رخسارش که چون آیینه بودی در صفا بیصفا گردید با من بیصفا میبینمش
4 آنکه هر دم در ره او میفکندم خویش را راه میگردانم اکنون هر کجا میبینمش
1 بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش عذر عتاب گفتن و وعدهٔ وصل دادنش
2 بود جهان جهان فریب از پی جان مضطرب آمدن و گذشتن و رفتن و ایستادنش
3 ناز دماند از زمین، فتنه فشاند از هوا طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش
4 جذب محبتش کشد، هست بهانهای و بس اینهمه تند گشتن و در پی من فتادنش
1 بر میان دامن زدن بینند و چابک رفتنش تا چو من افتادهای نا گه بگیرد دامنش
2 مرغ فارغ بال بودم در هوای عافیت از کمین برخاست ناگه غمزهٔ صید افکنش
3 عشق لیلی سخت زنجیریست مجنون آزما این کسی داند که زنجیری بود در گردنش
4 سر به قدر آرزو خواهم که چون راند به ناز گرد آن سر گردم و ریزم به پای توسنش
1 نیستم یک دم ز درد و محنت هجران خلاص کو اجل تا سازدم زین درد بی درمان خلاص
2 کار دشوار است برمن ، وقت کار است ای اجل سعی کن باشد که گردانی مرا آسان خلاص
3 کشتی تابوت میخواهم که آب از سرگذشت تا به آن کشتی کنم خود را ازین توفان خلاص
4 چند نالم بردرش ای همنشین زارم بکش کو رهد از درد سر ، من گردم از افغان خلاص
1 تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
2 عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط
3 دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط
4 اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط
1 بی رخ جان پرور جانان مرا از جان چه حظ از چنان جانی که باشد بی رخ جانان چه حظ
2 دیگر از شهرم چه خوشحالی چو آن مه پاره رفت چون ز کنعان رفت یوسف دیگر از کنعان چه حظ
3 ناامید از خدمت او جان چه کار آید مرا جان که صرف خدمت جانان نگردد زان چه حظ
4 جانب بستان چه میخوانی مرا ای باغبان با من آن گلپیرهن چون نیست در بستان چه حظ
1 قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ قدر یاران وفادار ندانست دریغ
2 درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس یار حال من بیمار ندانست دریغ
3 یار هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ
4 زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات مردم و حال مرا یار ندانست دریغ
1 به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ
2 بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ
3 سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی چو گل از پای تا سر گوش اما از زبان فارغ
4 کمان را زه بریده، تیر را پیکان و پرکنده سپر افکنده خود را کرده از تیر وکمان فارغ
1 شمع بزم غیر شد با روی آتشناک، حیف ریخت آخر آبروی خویش را برخاک، حیف
2 روبرو بنشست با هر بی ره و رویی ، دریغ کرد بی باکانه جا در جمع هر بی باک، حیف
3 ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم حیف باشد بر چنان رو دیدهٔ ناپاک ، حیف
4 گر بر آید جانم از غم ، نیستی آن ، کز غلط بر زبانت بگذرد روزی کز آن غمناک حیف