1 یاران خدای را به سوی او گذر کنید باشد کش این خیال ز خاطر بدر کنید
2 در ما ز دست آتش و بر عزم رفتن است چون آه ما زبان خود آتش اثر کنید
3 آتش زبان شوید و بگویید حال ما هنگام حال گفتن ما دیده تر کنید
4 از حال ما چنانکه درو کارگر شود آن بیمحل سفر کن ما را خبر کنید
1 برزن ای دل دامن کوشش که کاری کردهام باز خود را هرزه گرد رهگذاری کردهام
2 گشته پایم راز دار طول و عرض کوچهای چشم را جاسوس راه انتظاری کرده ام
3 میکنم پنهان ز خود اما گلم خواهد شکفت کز دل خود فهم اندک خار خاری کردهام
4 آب در پیمانه گردانیدهام زین درد بیش در سبوی خود شراب خوشگواری کردهام
1 آیینهٔ جمال ترا آن صفا نماند آهی زدیم و آینهات را جلا نماند
2 روزی که ما ز بند تو آزاد میشدیم بودند سد اسیر و یکی مبتلا نماند
3 دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او هیچم امیدواری مهر و وفا نماند
4 سوی مصاحبان تو هرگز کسی ندید کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند
1 تو خون به کاسهٔ من کن که غیرتاب ندارد تنک شراب ستم ظرف این شراب ندارد
2 چه دیدهای و درین چیست مصلحت که نگاهت تمام خشم شد و رخصت عتاب ندارد
3 تو زود رنج تغافل پرست ، وه چه بلندی چه گفتهام که سلامم دگر جواب ندارد
4 به خشکسال وفا رستی ای گیاه محبت بریز برگ که ابر امید آب ندارد
1 آخر ای مغرور گاهی زیر پای خود نگر زیر پای خود سر عجز گدای خود نگر
2 این چه استغنا و ناز است ، این چه کبر و سرکشیست حسبهلله به سوی مبتلای خود نگر
3 چون خرامی غمزه را بنشان بر آن دنبال چشم نیم کشته نازْ خلقی، بر قفای خود نگر
4 این مَبین جانا که آسان پنجه صبرم شکست زور بازوی غم مرد آزمای خود نگر
1 مرا وصلی نمیباید من و هجر و ملال خود صلا زن هر که را خواهی تو دانی و وصال خود
2 نخواهد بود حال هیچ عاشق همچو حال من تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود
3 ز من شرمندهای از بسکه کردی جور میدانم ز پرکاری زمن پنهان نمایی انفعال خود
4 زبان خوبست اما بیزبانی چون زبان من که گردد لال هر گه شرح باید کرد حال خود
1 پی خدنگ جگر گون به خون مردم کرد بهانه ساخت که شنجرف بوده پی گم کرد
2 تبسمی ز لب دلفریب او دیدم که هر چه با دل من کرد آن تبسم کرد
3 چنان شدم ز غم و غصهٔ جدایی دوست که دید دشمن اگر حال من ، ترحم کرد
4 ز سنگ تفرقه ایمن نشست صاف دلی که رفت و تکیه به دیوار دیر چون خم کرد
1 سرخیی کان ز نی تیر تو پیدا باشد رنگ خونابهٔ خم جگر ما باشد
2 رازها دارم و زان بیم که بدنام شود میکنم دوری از آن شوخ چو تنها باشد
3 چون دهم جان کفنم پینهٔ مرهم گردد بسکه از تیغ توام زخم بر اعضا باشد
4 ای خوش آن ناز که چون بر سر غوغا باشی اثر خنده ز لب های تو پیدا باشد
1 در راسته ناز فروشان که بتانند ماییم ونگاهی که به هیچش نستانند
2 ای عشق شدی خوار بکش ناز دو روزی کاین حسن فروشان همه قدر توندانند
3 خوبان که گهی خوانمشان عمر و گهی جان بازی مخور از من که نه عمرند و نه جانند
4 جانند بدین وجه کشان نیست وفایی عمرند از این رو که به سرعت گذرانند
1 بر میان دامن زدن بینند و چابک رفتنش تا چو من افتادهای نا گه بگیرد دامنش
2 مرغ فارغ بال بودم در هوای عافیت از کمین برخاست ناگه غمزهٔ صید افکنش
3 عشق لیلی سخت زنجیریست مجنون آزما این کسی داند که زنجیری بود در گردنش
4 سر به قدر آرزو خواهم که چون راند به ناز گرد آن سر گردم و ریزم به پای توسنش