1 عشق گو بی عزتم کن ، عشق و خواری گفتهاند عاشقی را مایهٔ بی اعتباری گفتهاند
2 کوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من عاشقی را رکن اعظم بردباری گفتهاند
3 پای تا سر بیم و امیدم که طور عشق را غایت نومیدی و امیدواری گفتهاند
4 پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست آنچه اهل تقویش پرهیزکاری گفتهاند
1 ز کوی آن پری دیوانه رفتم نکو کردم خردمندانه رفتم
2 بیا بشنو ز من افسانه عشق که دیگر بر سر افسانه رفتم
3 ز من باور کند زاهد زهی عقل که کردم تو به وز میخانه رفتم
4 سفر کردم ز کوی آشنایی ز صبر و دین و دل بیگانه رفتم
1 خوشست آن مه به اغیار آزمودم به من خوش نیست بسیار آزمودم
2 همان خوردم فریب وعدهٔ تو ترا با آنکه سد بار آزمودم
3 ز تو گفتم ستمکاری نیاید ترا نیز ای ستمکار آزمودم
4 به مهجوری صبوری کار من نیست بسی خود را در این کار آزمودم
1 تن اگر نبود ز نزدکان چو شد گو دور باش دیده در وصل است پا از بزم گو مهجور باش
2 در نگاهی کان به هر ماهی کنی آنهم ز دور سهل باشد گو عنایت گونه منظور باش
3 یک نگاه لطف از چشم تو ما را میرسد گو کسی کاین نیز نتواند که بیند کور باش
4 بزم بدمستان عشق است این به حکمت باده نوش ساقی مجلس شود هم مست و هم مخمور باش
1 باغ ترا نظارگیانی که دیدهاند گفتند سبزه های خوشش بر دمیدهاند
2 در بوستان حسن تو گل بر سر گلست در بسته بودهای و گلش را نچیدهاند
3 ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی زین بلبلان که سر به پر اندر کشیدهاند
4 آیا چگونه میگذرد تلخی قفس بر طوطیان که بر شکرستان پریدهاند
1 از آن تر شد به خون دیده دامانی که من دارم که با تردامنان یار است جانانی که من دارم
2 اگر با من چنین ماند پریشان اختلاط من ازین بدتر شود حال پریشانی که من دارم
3 ز مردم گر چه میپوشم خراش سینهٔ خود را ولی پیداست از چاک گریبانی که من دارم
4 کشم تا کی غم هجران اجل گو قصد جانم کن نمیارزد به چندین درد سر جانی که من دارم
1 شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس از کسان یک بار حال ناتوان خود بپرس
2 شب به کویت مردمان را نیست خواب از دیدهام گر زمن باور نداری از سگان خود بپرس
3 شرح دردم از زبان غیر پرسیدن چرا میکنی چون لطف باری از زبان خود بپرس
4 دور از آن کو تا به کی باشی دلا بی خان ومان این چه اوقاتست راه خان و مان خود بپرس
1 شکل مستانه و انکار شرابش نگرید تا ندانند که مست است ، شتابش نگرید
2 آنکه گوید نزدم جام و زد آتش به دلم چهره افروختن و میل کبابش نگرید
3 سد گل تازه شکفتهست ز گلزار رخش گل گل افتاده برو از می نابش نگرید
4 تا نپرسیم از آن مست که کی میزدهای چین بر ابرو زدن و ناز و عتابش نگرید
1 المنةلله که شب هجر سر آمد خورشید وصال از افق بخت برآمد
2 سد شکر که زنجیری زندان جدایی از حبس فراق تو سلامت بدرآمد
3 شد نوبت دیدار و زدم کوس بشارت یعنی که دعای سحری کارگر آمد
4 جان بود ز هجر تو مهیای هزیمت این بود که ناگاه ز وصلت خبرآمد
1 جنونی داشتم زین پیش بازم آن جنون آمد مرا تا چون برون آرد که پر غوغا درون آمد
2 که دارد باطل السحری که بر بازوی جان بندم که جادوی قدیمی بر سر سحر و فسون آمد
3 ندانم چون شود انجام مجلس کان حریف افکن میی افکند در ساغر کزان می بوی خون آمد
4 سپر انداختیم اینست اگر چین خم ابرو که زور این کمان از بازوی طاقت فزون آمد