1 نتوان به پند کرد نکو بدسرشت را صیقل گری نمیکند آیینه خشت را
2 مال جهان جهنم نقدیست ای فقیر بشناس قدر مفلسی چون بهشت را
3 باشد به تیره روزی خویشم امیدها ابر سیاه سرمه بود چشم کشت را
4 از حسن خلق دیو شود در نظر پری برقع بود گشاد جبین روی زشت را
1 صبح میسازد شب من چشم گوهرپاش را بار خاطر نیست هرگز روز من خفاش را
2 ناقبولی آن قدر دارم که بر تصویر من خط بطلان نیست هر موی قلم نقاش را
3 چشم دشمن، روشن از روز سیاه من شود ظلمت شب سرمه باشد دیده خفاش را
4 گر بخشم آن تندخو دامن ز ما افشاند و رفت مدعا دامن زدن بود آتش سوداش را
1 منزل کناره کرده، ز راه عبور ما صحرا به تنگ آمده از دست شور ما
2 از بس نمانده است ز ما هیچ در میان یاران کنند غیبت ما در حضور ما
3 اشکم بدیده از دل پرسوز چون رسد؟ توفان چو شعله خشک شود در تنور ما
4 با داغ دل، چو لاله سراپا شکفته ایم نتوان شناختن ز غم ما سرور ما
1 جوهر از تیغ زبان شد،ریخت تا دندان مرا گفت وگو، شد همچو سطر بی نقط بدخوان مرا
2 در نصیحت گوییم هریک زبانی شد جدا تا ز پیری گشت دندان در دهن جنبان مرا
3 راه ندهم بعد از این تا آرزوها را در آن بردر دل کرده پیری از عصا دربان مرا
4 گشته از بس لازم چشم گهرافشان مرا فرق نتوان کرد تار اشک از مژگان مرا
1 تن شود خاک و، همان سودای ما ماند به جا سر رود گر چون حباب، اما هوا ماند به جا
2 سوی آن خورشید تابانم ز بس گرم طلب سایه از من، چون رقم از خامه، واماند به جا
3 سجدهای هر گام، خواهد خاک راهش دائمی کاش از ما سر به جای نقش پا ماند به جا
4 ما سیهروزان، به رنگ خامه شبها خون خوریم تا سخن بر صفحه هستی ز ما ماند به جا
1 در چنگ خصم پاک گهر ایمن از بلاست چون دانه شرار که در سنگ آسیاست
2 آن را که پادشاهی درویشی آرزوست بر فرق او کلاه نمد سایه هماست
3 جز خویش را کسی بنظر در نیاورد خود بین کسی که نیست درین عهد، چشم ماست
4 راز نهان ما چه عجب گر شود بلند؟ در کوهسار درد نفس می کشی، صداست
1 سوی قبرستان گذاری کن، که خوش بوم و بریست سبزه هر سو خط یاری گل رخ سیمین بریست
2 بسکه پربار از گل صدرنگ حسرت گشته است سر نهاده بر زمین، در هر قدم شاخ زریست
3 هر طرف آرامگاه شاه دامادیست شوخ هر قدم گردک سرای نو عروس دلبریست
4 هر قدم در دانه ها از بس بخاک افتاده اند چشم دل گر واکنی، هر جاده عقد گوهریست
1 درد ما از پختگی، زحمت ده هر گوش نیست چون می(خم) دیگ ما را نالهای در جوش نیست
2 چون بود پوشیده از مردم ز بیچیزی چه باک؟ این طبق را نعمتی بالاتر از سرپوش نیست
3 بودی آسان، گر زاظهار تبحر تن زدن از فغان هرگز لب دریا چرا خاموش نیست
4 از درشتی، لب چو بندی، نشنوی هرگز درشت پنبه یی، چون نرمی گفتار بهر گوش نیست
1 سرگشتگی نصیب دل خسته من است این شیشه ظاهرا که ز سنگ فلاخن است
2 پروای خصم نیست مصاف آزموده را درهم چو بافت زخم بر اندام، جوشن است
3 سرهنگ مصر گوشه نشینی، منم کنون پاتابه یتیمی من، عطف دامن است
4 ز ابنای جنس خود، به حذر باش، زآنکه آب با آن سرشت پاک بآیینه دشمن است
1 مرد روشندل، ز نقص خویشتن شرمنده است ماه نو از ناتمامی،سر بزیر افگنده است
2 هیچ کافر بسته زنار خود بینی مباد از خود آزاد است هرکس کو خدا را بنده است
3 گفت وگوی عشق را نازم، که چون اندام یار هر لباسی را که میپوشی برو زیبنده است
4 استخوان ما نمک پرورده لعل لبی است خون ما ای دشمن بیباک، از آن گیرنده است