بس که سودا آورد بازار و شهر از واعظ قزوینی غزل 96
1. بس که سودا آورد بازار و شهر و خانهها
ترسم آخر شهر گردد دشت از دیوانهها
...
1. بس که سودا آورد بازار و شهر و خانهها
ترسم آخر شهر گردد دشت از دیوانهها
...
1. به پیری آنچنان گردیدهام از ناتوانیها
که نتوانم گشودن چشم حسرت بر جوانیها
...
1. ز طوفان خروشم، رعشه پیدا میکند دریا
ز سیلاب سرشکم، دل به دریا میکند دریا
...
1. اوراق روز و شب همه طی شد به صد شتاب
حرفی نخواهد چشم شعورت ازین کتاب
...
1. خرمی بی غم نمی باشد درین باغ خراب
خنده گل دارد از پی اشک ریزان گلاب
...
1. پاسبان گنج ایمانی، مرو ای دل به خواب
مصحف یاد حقی، خود را مکن باطل به خواب
...
1. چه پیش خلق گشایی دهان برای طلب؟
که موج ریختن آبروست جنبش لب
...
1. توان پرید بر اوج شرف ببال ادب
توان نشست به صدر از صف نعال ادب
...
1. غنچهای، باشد خموشی از گلستان ادب
نرگسی، سر پیش افگندن ز بستان ادب
...
1. برخاست چون شباب و، بجایش نشست شیب
شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
...
1. در عهد ماست بسکه دل شادمان غریب
از گل تبسم است درین گلستان غریب
...
1. یک نظر غافل نمیگردند از پاس حیات
اهل دل را زآن نمیباشد بدنیا التفات
...