1 شمع بینش که مرا بود جهان ز آن روشن مشکل اکنون کندم تا سر مژگان روشن
2 روزنش را نبود چشم بخورشید سیاه کلبه یی کان بود از مقدم یاران روشن
3 از هم ریخت جفا، خاطر بیرحمان جمع، سرمه ام کرد وفا، چشم نکویان روشن
4 . . . با چراغی که شود ز آتش دونان روشن
1 خویش را آزاد خواهی، صید دام دوست کن از غم عالم بخر خود را، غلام دوست کن
2 چون به مجلس پا گذاری، اول از روی ادب دست رد بر سینه خود نه، سلام دوست کن
3 هر دو عالم را اگر زیر نگین خواهد کسی گو برو نقش نگین دل بنام دوست کن
4 تخت دل را تکیه گاه شوکت یادش بساز بر دو عالم سروری از احتشام دوست کن
1 یا رب از خواب گران غفلتم بیدار کن با هوای کوی خود زین مستیم هشیار کن
2 دور کن نیش هوسهای جهان را از دلم غنچه ام را در هوای خود گل بی خار کن
3 تا ز خون فاسد اندیشه ها گردم سبک از نگاه اعتبارم، نشتری در کار کن
4 خاطرم را از غم دنیا بده پای گریز زاریم را از هوسهای جهان بیزار کن
1 دیده چون شبنم، برین گلزار عبرت باز کن گریه بر انجام کار خویشتن آغاز کن
2 چشم رفت و،گوش رفت و، عقل رفت و،هوش رفت ای دل آمد آمد مرگست، چشمی باز کن!
3 استخوانت گشت چون نی، ناله یی از دل بر آر قامتت شد چنگ، قانون فغان را ساز کن
4 یک دوروزی خواب غفلت کن، بچشم دل حرام تا قیامت در فراش خاک، خواب ناز کن
1 بر در حق جز خضوع و عجز استدعا مکن بندگی جز خاکساری نیست، استغنا مکن
2 مصحف دل را که هر حرفیست از وی صد کتاب کاغذ حلوای شیرین کاری دنیا مکن
3 یاد گیر از بید مجنون، شیوه افتادگی گر گذارند اره بر فرق تو، سر بالا مکن
4 خود، سر بالا نکردن؛ درع، تن در دادنست؛ هست چون آن، گر جهان دشمن شود، پروا مکن
1 پشت دست از حسرت دینار با دندان مکن دل بکن از جیفه دنیا، و چندین جا مکن
2 از برای سبزه یی، نخلی ز پا نتوان فگند بهر برگ عیش، از دل ریشه ایمان مکن
3 پست خلقی مشکن، ای ظالم برای یک شکم پوست، صد درویش را، از بهر یک انبان مکن
4 ای که بر جان فقیران برده یی ناخن فرو غیر دندان طمع، ای سگ صفت، زیشان مکن
1 بهار آمد، که جوشد ز آتش دل باز خون من گل رعنا شود، چسبانده مشق جنون من
2 بشد نخل دعایم روشناس عالم بالا تو گویی بید مجنونست، آه سرنگون من
3 مشو از عار در دیوان محشر منکر قتلم که محضر دارد از دامان گلگون تو، خون من
4 باین کوتاه دستیهای طالع، چشم آن دارم که گیرد دامن وصل تو، اشک لاله گون من
1 ای گل، تو بی علاقه به دنیا شدی و من زین رو درین چمن تو همین واشدی و من
2 کم گشت حرف لیلی و مجنون ز روزگار روزی که ای نگار تو پیدا شدی و من
3 از فیض بیخودی تو که بایست او شوی صد حیف کز خودی همه تن ما شدی و من!
4 پر کرد عشق تربیت عاقلان شهر مجنون، همین تو قابل صحرا شدی و من!
1 چون زبان در گفتگو، بیجا ز کام آید برون هست شمشیری که در بزم از نیام آید برون
2 چون بباد لنگر آن خوشخرام آید برون ناله صبحم بجهد از سینه شام آید برون
3 نیست در کام خرد چون میوه نارس قبول در تکلم از زبان حرفی که خام آید برون
4 در تماشایش ز رفتن باز ماند روزگار چون بناز از کوی خود آن خوشخرام آید برون
1 که تواند شدن از بزم تو طناز برون؟ تا تو در خاطر مایی نرود راز برون
2 بسکه از باده وصف تو، سیه مست شده است نبرد حرف سر از جاده آواز برون
3 بربایندگی نسبت رخسار تو کبک برده گیرندگی از چنگل شهباز برون
4 نتوانی بخدنگ ستم آزرد مرا مگر آن دم که بر آری ز دلم باز برون