1 کو بخت حرف پیش تو ای نازنین زدن؟ در اولین نفس، نفس واپسین زدن؟!
2 ای پادشاه کشور خوبی، ترا رسد در ملک حسن سکه ز چین جبین زدن
3 آتش گرفته کشور دلها، چه لازمست دامن دگر ز خط برخ آتشین زدن؟!
4 خود را دگر مساز که دور است از ادب دستی بر آن جمال خدا آفرین زدن
1 گر بسیر گلشن، آن حیرت فزا خواهد شدن عندلیب از رنگ گل، پا در حنا خواهد شدن
2 گر چنین خواهند کاهیدن ز رشک قامتش طوق قمری سرو را خلخال پا خواهد شدن
3 تیر مژگان گر چنین جوشن شکافی میکند حلقه های جوهر آیینه، وا خواهد شدن
4 مهر رخسارش گر از ابر نقاب آید برون گریه ز اشکم خنده دندان نما خواهد شدن
1 قامتم گر این چنین از غم دو تا خواهد شدن هم ز خود چون بید مجنونم، عصا خواهد شدن
2 خضر اگر باشی، بنخل زندگانی دل مبند عاقبت آب بقا، باد فنا خواهد شدن
3 کاسه فغفور کز آواره نخوت پر است بیصدا چون کاسه کشگول گدا خواهد شدن
4 آنکه از کبر است سر تا پا رگ گردن چو شمع عاقبت چین جبینش، نقش پا خواهد شدن
1 با چراغ دل ازین ظلمت سرا باید شدن شمع سان سر تا بپا چشم و عصا باید شدن
2 شد چو دندانی مرا از عقد دندان ها جدا گشت معلومم که از یاران جدا باید شدن
3 چشم و گوش و فکر و هوش و شوق و ذوق و دست و پا پیش رفتند و، مرا نیز از قفا باید شدن!
4 گنده و، مردار و، کرم افتاده و، خاک سیاه! دانی ای نازک بدن، آخر چها باید شدن؟!
1 در دل میگشاید، چشم از اغیار پوشیدن کلید قفل دل باشد، نگه بر خویش دزدیدن
2 برای آفتاب حشر، از بیم تهیدستی تواند سایه بید تو شد بر خویش لرزیدن
3 بجنگ خویشتن برخیز، تا با دوست بنشینی چو صلح یار خواهی، بایدت از خویش رنجیدن
4 نگیری تا اجازت، از تأمل لب ز هم مگشا گران کن پله مقدار خود از حرف سنجیدن
1 به گوش آنکه بود بهرهور ز فهمیدن صدای ریختن آبروست خندیدن
2 سفر برون برد از طبع مرد خامیها کباب پخته نگردد، مگر به گردیدن
3 ترا به سختی ایام میکنند آگاه که چشم را سبب بینش است مالیدن
4 ز بیدماغی خود از سلوک اهل زمان به این خوشم که ندارم دماغ رنجیدن
1 پیش چراغ فیض شب، از خواب دم مزن وحشی است مرغ فرصت، مژگان بهم مزن
2 زین خوابهای از أمل خود درازتر خط بر کتاب هستی خود یک قلم مزن
3 ای تاجر قلمرو هستی، نبسته بار از چشم خفته، خیمه براه عدم مزن
4 زنهار پیش حکم قضا، از حیات خویش پیش لبت گر آینه گیرند، دم مزن
1 گر فلاطون زمانی، حرف دانستن مزن نام خود را خط بطلان، از رگ گردن مزن
2 لب مجنبان از برای هرزه گفتن هر نفس بر چراغ اعتبار خویشتن، دامن مزن
3 گر سخن خواهی کنی، عیب سخن کردن بگو گر نخواهی تن زد، از حرف خموشی تن مزن
4 روشنایی خانه دل را، ز چشم عبرت است بیش ازین از خواب غفلت، گل بر این روزن مزن
1 گشت چو معمار فیض، بانی بنیان حسن بست ز مژگان کج، طره بر ایوان حسن
2 گشته پریشانی از حلقه زلفش عیان عشق برآورده است، سر ز گریبان حسن
3 کشتی دل، گو بکن فکر شکستن درست کز عرق شرم اوست، شورش توفان حسن
4 آن گل سیراب را، چهره بسی نازکست ای نظر پاک عشق، جان تو و، جان حسن
1 ز شمع فیض تاریکی است، قانع را سرا روشن چراغ دولت است از سایه بال هما روشن
2 اگر خواهد خدا کارت بدست دشمنان سازد بزور باد میگردد چراغ آسیا روشن
3 درین پیری که با این چشم باید فکر خود دیدن ره اندیشه رفتن کن از شمع عصا روشن
4 چراغ راه احسانت رنگ خجلت حاجت چو روی مفلسی بیند، شود چشم شما روشن