بنده عالم چرا از بهر ده از واعظ قزوینی غزل 621
1. بنده عالم چرا از بهر ده درهم شوی؟
بنده یک خواجه شو، تا خواجه عالم شوی؟!
...
1. بنده عالم چرا از بهر ده درهم شوی؟
بنده یک خواجه شو، تا خواجه عالم شوی؟!
...
1. نظر بگشا، نگه دانسته کن، در هر پر کاهی
که هر تار نگاه عبرتی، باشد بحق راهی
...
1. هر نقش درم بندی است، در دیده آگاهی
دائم ز فلوس خویش در دام بود ماهی!
...
1. در کنار یار، از یار است دست ما تهی!
کاسه گرداب، در دریاست از دریا تهی!
...
1. خردمندی فزاید آدمی را بسکه تنهایی
بدام عقل میترسم فتد مجنون ز یکتایی
...
1. ز مرگت دوستان را، آن قدرها نیست پروایی
شود زین زهر، کام جملگی شیرین بحلوائی
...
1. ای رنگت از طراوت، چون اطلس ختایی
وی دستت از نزاکت، چون کاغذ حنایی
...
1. چون تن درست بود، گو مباش دنیایی
که هیچ نیست به دست تو، به ز گیرایی!
...
1. برگی از باغ تو، هر رنگ گل زیبایی
گردی از راه تو، هر سروقد رعنائی
...
1. به سویت جنبش هر نونهال ایمای ابرویی
ز حرفت در چمن، هر غنچهای چشم سخنگویی
...
1. دیوانه گر نهای، به خود این دل چه دادهای؟
چون کودکان چرا ز پی دل فتادهای؟!
...
1. بنده تن تا به کی، ای جان اگر آزادهای؟!
خویش را ای دل، چرا چندی به دنیا دادهای؟!
...