1 سامان حرف و صوت ندارد بیان ما فردیست از کتاب خموشی زبان ما
2 مد نگاه عجز بود رمح جانستان! کی میبرند صرفه ز ما دشمنان ما
3 از ما شکستگان به حذر باش، زانکه ما تیغیم و همچو شیشه شکستن فسان ما
4 رنگ شکسته عرضه احوال عاشق است حاجت به گفتگو نبود در میان ما
1 بس است شمع قناعت چون مسکن ما را چرا بمهر بود چشم روزن ما را
2 کشید خجلت بی برگی از خزان چندان که کرد آب عرق سبز گلشن ما را
3 سیاه باد رخ مفلسی بهر دو جهان که ناامید ز ما کرد رهزن ما را
4 زخلق یاوری هم شده است رسم قدیم مگر بباد دهد برق خرمن ما را
1 الهی نفرت از ما ده، بنوعی اهل دنیا را که ره ندهد کسی در دل غبار کینه ما را
2 عطا کن مشرب افتادگی، پیش درشتانم تو کز همواری افگندی به پای کوه صحرا را
3 نگردیدیم نرم از آسیای گردش گردون به پای گردش چشمی بیفگن دانه ما را
4 در آن دم کاید از ذکر تو در شورش عجب نبود زبان موج اگر افتد برون از کام، دریا را
1 دوست می سازد تواضع دشمن دیرینه را خاکساری میکند جاروب گرد کینه را
2 نشکنی تا خویش را، از دوست کی یابی نشان؟ هست پیچیدن کلید قفل این گنجینه را
3 تا بروی ما بگوید حرف مردن مو به مو کرده پیری روکش ما، هر نفس آیینه را
4 تر چو می گردد نمد، از تیغ تیزش باک نیست گریه جوشن کرده بر ما خرقه پشمینه را
1 شد دماغ از سنبل او بسکه سودایی مرا خوشتر آید نکهت گلهای صحرائی مرا
2 بسکه از سودای زلفش میکنم دیوانگی گشته بر سر جمع داغش چون تماشائی مرا
3 چون ندارم چشم فیض از تیره روزان جهان گشته میل سرمه، شمع راه بینایی مرا
4 در جوانی میگرفتم من که تیغ از دست کوه عاقبت پیری گرفت از دست گیرایی مرا
1 دولتی نیست به از تیغ تو بیباک مرا سرنوشتی نبود جز خم فتراک مرا
2 آنچنان گشته ام از ضعف، که بعد از مردن رستن سبزه،برون آورد از خاک مرا
3 هر نفس آب حیاتی کشم از تیغ کسی به رخ دل در فیضی است ز هر چاک مرا
4 نه چنان بر سر کوی تو ز خود گم گشتم که به غربال توان یافت از آن خاک مرا
1 مده بافسر شاهی کلاه ترک و فنا را بسر چو ابر بهاری شناس بال هما را
2 درست نیست دورنگی میان ظاهر و باطن بگو شکسته نویسند، توبه نامه، ما را
3 بکف ترا زر و سیم جهان ز بخل نپاید نگه نداشته کس با فشار رنگ حنا را
4 کباب کرد مرا یاد نی سواری طفلی به کف شکستگی پیریم چو داد عصا را
1 چون کند سویم نظر، چشم از کجا خواب از کجا چون دهد تاب کمر، دل از کجا؟ تاب از کجا؟
2 ظالمان را باغ زینت خرم است از خون خلق ورنه این گلهای خنجر، میخورد آب از کجا؟
3 تیره روزان راست خرج از کیسه اهل کرم ورنه مسکین ماه، آورده است مهتاب از کجا؟
4 نیست گنجایش دو عالم در این ده روزه عمر جمع گردد بندگی با جمع اسباب از کجا؟
1 ره عشق است،کام از ترک می گردد رو اینجا گدایان را کف دریوزه باشد پشت پا اینجا
2 ندارد حب جاه و دولت از اهل فنا رنگی بجای سایه پر می افکند بال هما اینجا
3 چنان گردنکشی عیب است در اقلیم درویشی که در تاریکی شب قد کشد نخل دعا اینجا
4 نماید خاک را، هر دم به انگشت عصا پیری که امروز است یا فردا که خواهد بود جا اینجا
1 ریش سازد ز نزاکت گل رخسار ترا گر خلد خار به پا طالب دیدار ترا
2 فرصت چشم گشودن به نگاهی ندهد کس چو حیرت نکشد غیرت رخسار ترا
3 مگذر از خاک من ای شوخ که نتوان دیدن در کف جلوه گری دامن رفتار ترا
4 تا ببالی بخود از خوبی خود در کار است دامن آینه یی آتش رخسار ترا