عینک شود چو شیشه دل عقل پیر از واعظ قزوینی غزل 25
1. عینک شود چو شیشه دل عقل پیر را
بیند به یک قماش پلاس و حریر را
...
1. عینک شود چو شیشه دل عقل پیر را
بیند به یک قماش پلاس و حریر را
...
1. صبح میسازد شب من چشم گوهرپاش را
بار خاطر نیست هرگز روز من خفاش را
...
1. به نرمی میتوان تسخیر کردن خصم سرکش را
به آب آهن برون میآورد از سنگ آتش را
...
1. زیور تن صحت اعضاست اهل هوش را
نیست دری پربهاتر از شنیدن گوش را
...
1. خواهد گشود عقده دلهای ریش را
در شانه دیده زلف تو احوال خویش را
...
1. دل چسان پنهان کند در سینه آه خویش را
دانه چون بر خویشتن دزدد گیاه خویش را
...
1. مدان یک دم روا ای خواجه در دادن توقف را
که تا استاده یی، مرگ از کفت گیرد تصرف را
...
1. در دیده تاب نیست دگر طفل اشک را
یاد تو کرده شوخ مگر طفل اشک را
...
1. گشته از سوز شرر زان سینه گلخن سنگ را
کاتش افگنده است در دل، ناله من سنگ را
...
1. بزرگان می کنند از کیسه غیر این تجمل را
که آب از خویشتن هرگز نباشد چشمه پل را
...
1. نیست غیر از خط بطلان دفتر ایام را
میکند هر دور گردون حلقه چندین نام را
...
1. گل چو او خواهد شود، بنگر خیال خام را؟
سرو حرف قد زند پیشش، ببین اندام را
...