1 گر کنم تحریر احوال دل ناشاد را همچو نی در هم بسوزد خامه فولاد را
2 غیر غمخواری بدشمن ناید از آزادگان شانه گردد، اره گر بر نهی شمشاد را
3 تندخویان را نباشد جز کدورت حاصلی نیست در کف غیر خاک از تندی خود باد را
4 چهره یی دیدم که صورت بنددار تصویر آن موی آتش دیده سازد خامه استاد را
1 شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را
2 خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی پنجه خورشید سازد سیلی استاد را
3 زنده معشوق می باشند از بس عاشقان نقش شیرین زنده دارد شهرت فرهاد را
4 نرم خویی پیشه کن کز چین جوهر پاک کرد صیقل از همواری خود جبهه فولاد را
1 پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را
2 ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را
3 نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی همینت بس، که باز آری سلامت زین سفر خود را
4 کمر بسته است بهر انتظارت افسر شاهی برون آور ازین دریای پرشور ای گهر خود را
1 نوروز گشت و هر رگ ابری بهار را دست نوازشیست بسر روزگار را
2 از بسکه داده باد صبا برگ گل بآب هر موج گشته شاخ گلی جویبار را
3 تا جای واکنند کنون بهر گل زدن از سر نهند اهل غرور اعتبار را
4 سودای داغ لاله اش از بس به سر زده است زنجیر کرده اند ز رگ کوهسار را
1 عینک شود چو شیشه دل عقل پیر را بیند به یک قماش پلاس و حریر را
2 کشتی نشین فقر در این بحر فتنه خیز نیکو گرفته دامن موج حصیر را
3 جاهل کند بکوکب اقبال خویش ناز نادان چراغ کرده گمان چشم شیر را
4 بیجاست ای بزرگ به ما خودنماییت بسیار دیده ایم امیر و وزیر را
1 صبح میسازد شب من چشم گوهرپاش را بار خاطر نیست هرگز روز من خفاش را
2 ناقبولی آن قدر دارم که بر تصویر من خط بطلان نیست هر موی قلم نقاش را
3 چشم دشمن، روشن از روز سیاه من شود ظلمت شب سرمه باشد دیده خفاش را
4 گر بخشم آن تندخو دامن ز ما افشاند و رفت مدعا دامن زدن بود آتش سوداش را
1 به نرمی میتوان تسخیر کردن خصم سرکش را به آب آهن برون میآورد از سنگ آتش را
2 تلاش همدمی با تیرهروزان میمنت دارد که طول عمر بخشد الفت خاکستر آتش را
3 ازین غیرت که با روی تو دارد نسبتی مشکل که در آغوش خاکستر توانم دید آتش را
4 تلاش معنیی کن تا به کی آرایش ظاهر؟ که در بازار دین نبود روایی قلب روکش را
1 زیور تن صحت اعضاست اهل هوش را نیست دری پربهاتر از شنیدن گوش را
2 هست کم حرفی حدیثی معنیش فهمیدگی از کتاب عقل سطری دان لب خاموش را
3 بردبارانند بر خلق جهان سرور از آن داده اند اعضای تن جابر سر خود دوش را
4 ظرف این بد باطنان را جز خیال خام نیست زین طبقها وای بردارند اگر سرپوش را
1 خواهد گشود عقده دلهای ریش را در شانه دیده زلف تو احوال خویش را
2 راضی به کم نگشته پی بیش میدود نشناخته است خواجه زجدوار نیش را
3 بر قامت حیات لباس جوانیت کم داشت تر ز رنگ خضابست ریش را
4 گوشت ز کار ماند به فریاد خود برس چشمت ضعیف گشت ببین فکر خویش را
1 دل چسان پنهان کند در سینه آه خویش را دانه چون بر خویشتن دزدد گیاه خویش را
2 بسکه شب کردم چو صیقل با قد خم اضطراب ساختم آیینه سنگ تکیه گاه خویش را
3 در بزرگی باید افگندن ز سر تاج غرور میوه در بالیدن اندازد کلاه خویش را
4 تهمت رحمی بخود مگذار و خون من بریز میتوان با خون من شستن گناه خویش را