1 شده با نیک و بد آیینه دل خوش گل ما خویش را بشکند آنکس که خورد بر دل ما
2 سرکشی بسکه به ما خسته دلان دشوار است سبحه سان سر نزند دانه ما از گل ما
3 سخن از آتش رخسار کسی میگذرد می توان شمع برافروختن از محفل ما
4 خون ما سخت برو جست دم تیغش را زخم، برخیز و حلالی طلب از قاتل ما
1 قرب حق جویی؟ رضا جو باش خلق الله را نیست غیر از طاق دلها راه، آن درگاه را
2 تا شود آگاه از احوال هر نزدیک و دور برفراز تخت از آن جا داده ایزد شاه را
3 میتواند ناله یی دودش رساندن برفلک گر به مه سایی ز حشمت قبه خرگاه را
4 با خیال دوست عمری همنشینی کرده است کی غم دنیا بسر گنجد دل آگاه را
1 برده از بس فکر آن شوخ کمان ابرو مرا موی ابرو گشته موی کاسه زانو مرا
2 دورباش غیرتم بنگر، که در خاک درش جای ندهد هرگز این پهلو به آن پهلو مرا
3 بسکه از سیلاب غم سنگ وجودم سوده است میتواند شد فلاخن پیچش هر مو مرا
4 این قدر فیضی که من از بیزبانی برده ام ترسم آخر شکر خاموشی کند پرگو مرا
1 ای نام دلگشای تو عنوان کارها خاک در تو، آب رخ اعتبارها
2 خورشید و مه دو قطره باران فیض تو مدی ز جنبش قلمت روزگارها
3 باشد شفق ز بیم تو هر شام بر فلک رنگ پریدهای ز رخ لالهزارها
4 انگشتی از برای شهادت شود بلند سروی که قد کشد ز لب جویبارها
1 اگر نه، از گل محنت سرشته اند مرا؟ چرا بجبهه خط، چین نوشته اند مرا؟
2 چنان ز حاصل خود غافلم، که پنداری هنوز در گل هستی نکشته اند مرا؟
3 ز باز چیدن دامان فیض، دانستم که از غبار تعلق سرشته اند مرا
4 مرا کشاکش غم، از تو نگسلد هرگز به پیچ و تاب خیال تو، رشته اند مرا
1 عرق ناکرده پاک، از محفل ما شد نگار ما درین گلشن سبکتر خاست از شبنم بهار ما
2 بروی سخت ما گفتار ناصح برنمی آید صدا را سرمه برگرداند از خود کوهسار ما
3 نمی آید ز ما اظهار هستی پیش کس کردن بزور آیینه از دست نفس گیرد غبار ما
4 بدستش رنگ خون خویشتن میخواستم، اما حنا کی دست برمیدارد از دست نگار ما؟
1 بستیم ز لب، در به رخ آفات زمان را کردیم امان نامه ازین مهر، زبان را
2 مایل بستم بیش بود ظالم معزول پرزور شود، زه چو بگیرند کمان را
3 آگاهی عامل، سبب راحت شاه است فریاد سگ، افسانه بود خواب شبان را
4 از بس بزبان آمد و از دوست نهفتیم شد جوهر آیینه، سخن لوح زبان را
1 گرفتم در نظر، هر جا شدم، آن قد موزون را خیابان کردم از یک سرو، بر خود کوه و هامون را
2 مربی گر نباشد آفتاب طلعت لیلی که میسازد نگین حلقه اطفال مجنون را
3 تلاش خودشناسی، شیوه آزادگان باشد نظر بر اصل خود باشد ازین رو بید مجنون را
4 لبالب میشوم، از حسرت لب بر لبش سودن چو بر هم میگذارد شوخ من، لبهای میگون را
1 خواهد گشود عقده دلهای ریش را در شانه دیده زلف تو احوال خویش را
2 راضی به کم نگشته پی بیش میدود نشناخته است خواجه زجدوار نیش را
3 بر قامت حیات لباس جوانیت کم داشت تر ز رنگ خضابست ریش را
4 گوشت ز کار ماند به فریاد خود برس چشمت ضعیف گشت ببین فکر خویش را
1 در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا
2 گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا
3 بال عنقا، نقش طاووسی نمیگیرد بخود بیوجودی کرده فارغ از خودآرایی مرا
4 مردم دارا، ز قیل و قال فارغ نیستند پوچ شد مغزم، قبا تا گشت دارایی مرا