از بسکه سست گشته تن مبتلا از واعظ قزوینی غزل 37
1. از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
...
1. از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
...
1. ز پاس آشنایی، بهره نبود خلق عالم را
نمک خوردن، چو زخم از هم جدا سازد دو همدم را
...
1. اگر نه، از گل محنت سرشته اند مرا؟
چرا بجبهه خط، چین نوشته اند مرا؟
...
1. در نظر دایم گرآن زلف دو تا باید مرا
ریزش اشک زمین سایی رسا باید مرا
...
1. زان لعل لب سخن شده رنگین ز بس مرا
در سینه چون خراش نماید نفس مرا
...
1. نیست غیر از وصل آبی آتش جوش مرا
مرهمی جز دوست نبود زخم آغوش مرا
...
1. دولتی نیست به از تیغ تو بیباک مرا
سرنوشتی نبود جز خم فتراک مرا
...
1. چو وصف لعل تو شیرین کند کلام مرا
مکیدنش کند آیا چگونه کام مرا؟
...
1. دلخراشی کرد از بس در شب هجران مرا
پنجه شد از قطره های خون گل مرجان مرا
...
1. جوهر از تیغ زبان شد،ریخت تا دندان مرا
گفت وگو، شد همچو سطر بی نقط بدخوان مرا
...
1. گداخت آتش عشق تو مغز جان مرا
گشود درد تو طومار استخوان مرا
...
1. نیست غمخوار چو لیلی، دل محزون مرا
شانه بس پنجه آن خور سر مجنون مرا
...