1 مدان یک دم روا ای خواجه در دادن توقف را که تا استاده یی، مرگ از کفت گیرد تصرف را
2 در اقلیم قناعت، زین سبب تنگی نمی باشد که بیرون کرده اند از شهر درویشان تکلف را
3 بقدر لب گزیدن، صرفه کن از زندگی وقتی مکن تنگ از هجوم معصیت جای تأسف را
4 جهانی زور نتواند حریف ناتوانی شد دل زاری گرفت از دست شهری درد یوسف را!
1 در دیده تاب نیست دگر طفل اشک را یاد تو کرده شوخ مگر طفل اشک را
2 غافل نمیشود نفسی از مکیدنش پستان مادر است جگر طفل اشک را
3 در کوچه نشاط مبادا که گم شود مگذار هیچگه ز نظر طفل اشک را
4 در مهد بیقراری دل نیست طاقتش گیریم در کنار مگر طفل اشک را
1 گشته از سوز شرر زان سینه گلخن سنگ را کاتش افگنده است در دل، ناله من سنگ را
2 میکند سامان اسباب جنونم نوبهار بهر طفلان سیل می آرد بدامن سنگ را
3 سازش گردون بدو نان یک دو روزی بیش نیست زود اندازد چو بردارد فلاخن سنگ را
4 روزگار آخر ستمگر را ستمکش می کند شیشه میسازد مکافات شکستن، سنگ را
1 بزرگان می کنند از کیسه غیر این تجمل را که آب از خویشتن هرگز نباشد چشمه پل را
2 چه لازم در جواب دشمنان تصدیع خود دادن؟ باسکات زبان خصم، فرمان ده تغافل را
3 بوقت خشم هم، جز نیکی از نیکان نمی آید که غیر از نکهت گل نیست دودی آتش گل را
4 کسی بر بردباران هیچگه غالب نمی گردد نیارد بر زمین هرگز کسی پشت تحمل را
1 نیست غیر از خط بطلان دفتر ایام را میکند هر دور گردون حلقه چندین نام را
2 گشته قیل و قال دنیا جانشین حرف مرگ نشنود ز آن گوش هوشت این صلای عام را
3 در دل هر سنگ بنگر، نقش چندین کوهکن از لب هر گور بشنو حرف صد بهرام را
4 سده دلگیری آرد، دوستان را ناگهان میکنی در کار دلها چند حرف خام را؟
1 گل چو او خواهد شود، بنگر خیال خام را؟ سرو حرف قد زند پیشش، ببین اندام را
2 می کند کیفیت آن چهره، یک سر جام را پخته سازد آتش لعل تو، حرف خام را
3 جنگ آن بدخو، مرا از جان شیرین خوشتر است کرده باطل شهد آن لب تلخی دشنام را
4 مدعا از دل برون کن، تا برآید مدعا شد نگین با نام، تا افگند از خود نام را
1 از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
2 تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
3 تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
4 روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
1 ز پاس آشنایی، بهره نبود خلق عالم را نمک خوردن، چو زخم از هم جدا سازد دو همدم را
2 به گرمیهای ظاهر، چشم دلسوزی مدار از کس برای اهل ماتم، دل نسوزد شمع ماتم را
3 نباشد نقص دولت، یاری افتادگان کردن بدوش خود کشد خورشید تابان، بار شبنم را
4 بآن رغبت که خون هم خورند این ناکسان دایم چه بودی گر دو روزی نیز خوردندی غم هم را؟
1 اگر نه، از گل محنت سرشته اند مرا؟ چرا بجبهه خط، چین نوشته اند مرا؟
2 چنان ز حاصل خود غافلم، که پنداری هنوز در گل هستی نکشته اند مرا؟
3 ز باز چیدن دامان فیض، دانستم که از غبار تعلق سرشته اند مرا
4 مرا کشاکش غم، از تو نگسلد هرگز به پیچ و تاب خیال تو، رشته اند مرا
1 در نظر دایم گرآن زلف دو تا باید مرا ریزش اشک زمین سایی رسا باید مرا
2 بسکه هر عضوم ز ضعف تن به راهی میرود چون قفس از هر جهت چندین عصا باید مرا
3 هر سر مویی ازو دستیست دامنگیر چشم دیده یی از بهر هر عضوش جدا باید مرا
4 چشم بستن از دو عالم، دیده را بینش فزاست از غبار دیده خود توتیا باید مرا