1 نیست غیر از وصل آبی آتش جوش مرا مرهمی جز دوست نبود زخم آغوش مرا
2 بر سرم سودای جانان، بسکه پا افشرده است باده پرزور نتواند برد هوش مرا
3 شد ز خامی در سر کار هوس عهد شباب تندی این آتش آخر ریخت سر جوش مرا
4 در کشاکش از نهاد سخت خویشم سر بسر نیست غیر از خویش باری چون کمان دوش مرا
1 بسکه گردیدند همراهان ما دلگیر ما کس بگرد ما نمی گردد، مگر زنجیر ما
2 برنگشتیم از جهان زانسان که رو وا پس کنیم مزد نقاشی که مستقبل کشد تصویر ما
3 ما حساب خویشتن را با جهان کردیم پاک زین بیابان خار خشکی نیست دامن گیر ما
4 قبضه شمشیر اگر نبود مرصع باک نیست گوهر شمشیر ما بس، جوهر شمشیر ما
1 به خونریزی همانا داد فرمان چشم جادو را که از مژگان نهد انگشت بر لب تیغ ابرو را
2 محبت طرفه صحراییست، کز غیرت در آن وادی گریبان چاک نتوان دید، نقش پای آهو را
3 خط بغداد ساغر، بگسلد خود را ز بیتابی چو موج باده لب بر لب گذارد آن پریرو را
4 هلاک خال آن پیشانی و چین جبین گردم که دارد داغ از خوبی، هزاران چشم و ابرو را
1 نبسته جز بدی من، کمر بکینه مرا ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا
2 شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا
3 ز درد اینکه جدا گشته ام ز شمشادش الف الف شده چون شانه لوح سینه مرا
4 ز تنگدستی از آن دست برنمیدارم که پادشاهی فقر است ازین خزینه مرا
1 پوشیده پرده گر دوست روی سیاه ما را رنگ خجالت آورد بر رو گناه ما را
2 پیری خلاص میکرد ما را از روی عالم گر سنگ ره نمیشد عینک نگاه ما را
3 گر برنشد چراغم ای دل خورم چرا غم؟ نگرفته است از دست کس شمع آه ما را
4 آورد رو بهرکس کردند پشت بر وی گویا نمی شناسد دل قبله گاه ما را
1 اگر لذت شناس درد سازی جان شیرین را ز نعمتهای الوان می شماری اشک خونین را
2 لب از دندان کبود و، چهره از درد طلب کاهی طلا و لاجوردی نیست زین به خانه دین را
3 گدایان را به تاج پادشاهی سر فرو ناید چه نسبت آشنایی با سر شوریده بالین را
4 بهم کی اختلاط شور و شیرین راست می آید؟ به شور عشق، نتوان جمع کردن خواب شیرین را
1 تنگ از بسکه شد زمانه ما مردمی خاست از میانه ما
2 چون نشینم بزیر چرخ که هست حلقه مار آشیانه ما
3 راحت از ما ز بس گریزان است میرمد خواب از فسانه ما
4 لخت دل نامه و، ز داغش مهر اشک ما، قاصد روانه ما
1 گر به رنگش لاله یی باشد به دامن کوه را چون صدا حیف است گرد سر نگشتن کوه را
2 سیل کوه از جا اگر بنیاد شهری میکند میکند از جای سیل گریه من کوه را
3 عیب تو خواهی نگوید خصم، عیب او مگو با خموشی میتوان خاموش کردن کوه را
4 میخورد زخم جفا، هرکس که دارد جوهری تیشه بر دل میزنند از بهر معدن کوه را
1 گر کنم تحریر احوال دل ناشاد را همچو نی در هم بسوزد خامه فولاد را
2 غیر غمخواری بدشمن ناید از آزادگان شانه گردد، اره گر بر نهی شمشاد را
3 تندخویان را نباشد جز کدورت حاصلی نیست در کف غیر خاک از تندی خود باد را
4 چهره یی دیدم که صورت بنددار تصویر آن موی آتش دیده سازد خامه استاد را
1 ز کیفیت بود هر گوشه صد میخانه در صحرا بود هر سبزه و گل شیشه پیمانه در صحرا
2 نه عاقل گشته ام در شهر و نی دیوانه در صحرا نه در شهر است ما آوارگان را جا نه در صحرا
3 ز بس وا می شود از هر نسیم آشفتگان را دل عجب دانم که خواهد زلف لیلی شانه در صحرا
4 بود از ابر مشک باده کیفیتش بر لب از آن سیل بهاری می رود مستانه در صحرا