1 در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا
2 گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا
3 بال عنقا، نقش طاووسی نمیگیرد بخود بیوجودی کرده فارغ از خودآرایی مرا
4 مردم دارا، ز قیل و قال فارغ نیستند پوچ شد مغزم، قبا تا گشت دارایی مرا
1 شد دماغ از سنبل او بسکه سودایی مرا خوشتر آید نکهت گلهای صحرائی مرا
2 بسکه از سودای زلفش میکنم دیوانگی گشته بر سر جمع داغش چون تماشائی مرا
3 چون ندارم چشم فیض از تیره روزان جهان گشته میل سرمه، شمع راه بینایی مرا
4 در جوانی میگرفتم من که تیغ از دست کوه عاقبت پیری گرفت از دست گیرایی مرا
1 بستیم ز لب، در به رخ آفات زمان را کردیم امان نامه ازین مهر، زبان را
2 مایل بستم بیش بود ظالم معزول پرزور شود، زه چو بگیرند کمان را
3 آگاهی عامل، سبب راحت شاه است فریاد سگ، افسانه بود خواب شبان را
4 از بس بزبان آمد و از دوست نهفتیم شد جوهر آیینه، سخن لوح زبان را
1 وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
2 همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
3 چون سیه مار که در برج کبوتر باشد داده سودای تو رم از سر ما، سامان را
4 شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را
1 غمی در دل کند ماتم سرا صحرا و گلشن را غبار دیده شام تیره سازد روز روشن را
2 ز خرج مال ای منعم، کسی نقصان نمی بیند جوی بر باد دادن، کم نسازد قدر خرمن را
3 گداز سنگ آهن را، در آتش دیدم و گفتم سزای آنکه چون جان در بغل پرورده دشمن را
4 دل بینا براه معرفت، چشمی نمی خواهد به عینک احتیاجی نیست هرگز چشم روشن را
1 گرفتم در نظر، هر جا شدم، آن قد موزون را خیابان کردم از یک سرو، بر خود کوه و هامون را
2 مربی گر نباشد آفتاب طلعت لیلی که میسازد نگین حلقه اطفال مجنون را
3 تلاش خودشناسی، شیوه آزادگان باشد نظر بر اصل خود باشد ازین رو بید مجنون را
4 لبالب میشوم، از حسرت لب بر لبش سودن چو بر هم میگذارد شوخ من، لبهای میگون را
1 اگر در خواب بینم لنگر آن کوه تمکین را تهی ز آتش کند خواب گرانم سنگ بالین را
2 مصور می نماید خال و خطش خانه زین را مرصع می کند لعل لب او، جام زرین را
3 نباشد هر دلی شایسته تصدیع دلداری مکن زنجیر هر دیوانه یی آن زلف پرچین را
4 چه همچشمی نماید جام می با گردش چشمی که کیفیت دهد امروز یادش بزم دوشین را؟
1 اگر لذت شناس درد سازی جان شیرین را ز نعمتهای الوان می شماری اشک خونین را
2 لب از دندان کبود و، چهره از درد طلب کاهی طلا و لاجوردی نیست زین به خانه دین را
3 گدایان را به تاج پادشاهی سر فرو ناید چه نسبت آشنایی با سر شوریده بالین را
4 بهم کی اختلاط شور و شیرین راست می آید؟ به شور عشق، نتوان جمع کردن خواب شیرین را
1 بلا نتیجه بود، عیشهای نوشین را نسب به خنده رسد، گریه های خونین را
2 ز غفلت تو جهان گشته جای آسایش نموده خواب گران نرم سنگ بالین را
3 تراست عیش گوارا، چو خاکسار شوی که آب سرد بود کوزه سفالین را
4 نسب چه سود دهد، چون تو بی هنر باشی؟ ز آب جو، چه برش تیغهای چوبین را؟
1 به خونریزی همانا داد فرمان چشم جادو را که از مژگان نهد انگشت بر لب تیغ ابرو را
2 محبت طرفه صحراییست، کز غیرت در آن وادی گریبان چاک نتوان دید، نقش پای آهو را
3 خط بغداد ساغر، بگسلد خود را ز بیتابی چو موج باده لب بر لب گذارد آن پریرو را
4 هلاک خال آن پیشانی و چین جبین گردم که دارد داغ از خوبی، هزاران چشم و ابرو را