قرب حق جویی؟ رضا جو باش خلق از واعظ قزوینی غزل 61
1. قرب حق جویی؟ رضا جو باش خلق الله را
نیست غیر از طاق دلها راه، آن درگاه را
1. قرب حق جویی؟ رضا جو باش خلق الله را
نیست غیر از طاق دلها راه، آن درگاه را
1. کرد ظاهر از نقاب آن روی گلگون کرده را
سوخت غمهای بصد خون جگر پرورده را
1. در وحشت دو کون بجو آن یگانه را
بر روی دل ببند در فکر خانه را
1. دوست می سازد تواضع دشمن دیرینه را
خاکساری میکند جاروب گرد کینه را
1. گر به رنگش لاله یی باشد به دامن کوه را
چون صدا حیف است گرد سر نگشتن کوه را
1. به پیری، از چه رو می افگنی کار جوانی را
چه میدانی که سلخی هست، ماه زندگانی را
1. زخم کاری، می برازد بر دل پردرد ما
گریه خونبار میزیبد برنگ زرد ما
1. عرق ناکرده پاک، از محفل ما شد نگار ما
درین گلشن سبکتر خاست از شبنم بهار ما
1. قد خم شد و افتاد جهان از نظر ما
واشد سر و سامان هوسها، ز سر ما
1. سر بزینت کی فرود آرد تن رنجور ما؟
تن به سامان کی دهد هرگز، سر پرشور ما؟
1. منزل کناره کرده، ز راه عبور ما
صحرا به تنگ آمده از دست شور ما
1. بسکه گردیدند همراهان ما دلگیر ما
کس بگرد ما نمی گردد، مگر زنجیر ما