1 هرگه آن گلزار خوبی، یاد می آرد ز ما همچو باران بهاری فیض می بارد ز ما
2 هستی ما تشنه پاشیدنست از یکدگر وای اگر شیرینی غم دست بردارد ز ما
3 ما همه چون مشت خاکیم و، نفس چون تندباد میوزد این باد، تا یک ذره نگذارد ز ما
4 تا نگریم زار زار، آن شوخ گل گل نشکفد گلشن رخسار خود را تازه میدارد ز ما
1 غمی در دل کند ماتم سرا صحرا و گلشن را غبار دیده شام تیره سازد روز روشن را
2 ز خرج مال ای منعم، کسی نقصان نمی بیند جوی بر باد دادن، کم نسازد قدر خرمن را
3 گداز سنگ آهن را، در آتش دیدم و گفتم سزای آنکه چون جان در بغل پرورده دشمن را
4 دل بینا براه معرفت، چشمی نمی خواهد به عینک احتیاجی نیست هرگز چشم روشن را
1 قوی شد لاغر از گوشمال غم ز بس ما را برون افتاد چون چنگ از بدن تار نفس ما را
2 گلستانی که بیسرو قد رعنای او باشد خیابانش ز دلگیری بود چاک قفس ما را
3 چه با کوه غمت سازیم؟ کز بس ناتوانیها ز پا میافگند هنگام برگشتن نفس ما را
4 به آیین تواضع داد از پشت خمم عادت بود از شیخ پیری حق این تعلیم بس ما را
1 شیشه دلها شکستن، نیست کار سنگ ما از برای آشتی پیوسته باشد جنگ ما
2 بسکه بنیاد وجود ما ز هم پاشیده است گرد برخیزد اگر در چهره، گردد رنگ ما
3 از غم او ناله ما بسکه میبالد بخود نیست دور از پرده گر بیرون رود آهنگ ما
4 حال ما دنیا پرستان، حال سنگ و آهن است کز برای دیگران پیوسته باشد جنگ ما
1 نیست غمخوار چو لیلی، دل محزون مرا شانه بس پنجه آن خور سر مجنون مرا
2 کشته تیغ سمورند همه خود سازان ای نمد سخت خریدی تو از آن خون مرا
3 کرده ام خون بدل از منع رخ جانانش میخورد دیده خونبار، ازآن خون مرا
4 نیست گوشی که بود لایق در سخنی زان خریدار نباشد در مکنون مرا
1 ذوق برهنگی عقل از تن گرفت ما را زان خارزار دنیا دامن گرفت ما را
2 از رهگذار سختی بر سر سفید شد مو در تنگنای این کوه بهمن گرفت ما را
3 از خار بست دنیا با قوت رمیدن مردانه جسته بودیم این تن گرفت ما را
4 زور رمیدن ما از عهده برنیاید از دست خلق آخر مردن گرفت ما را
1 ز لطف دوست کی آید دریدن پرده ما را؟ اگر خجلت بروی ما نیارد کرده ما را؟
2 نباشد جز فرو رفتن ز خجلت بر زمین فردا اگر سرکوب ما خواهند کرد آورده ما را
3 همین نعمت ز نعمتهای الوان بس که همچون گل برخ چینی نباشد سفره گسترده ما را
4 مصور گر کشد تمثال ما ز آلوده دامانی عجب نبود ورق از خود فشاند کرده ما را
1 زیور تن صحت اعضاست اهل هوش را نیست دری پربهاتر از شنیدن گوش را
2 هست کم حرفی حدیثی معنیش فهمیدگی از کتاب عقل سطری دان لب خاموش را
3 بردبارانند بر خلق جهان سرور از آن داده اند اعضای تن جابر سر خود دوش را
4 ظرف این بد باطنان را جز خیال خام نیست زین طبقها وای بردارند اگر سرپوش را
1 بلا نتیجه بود، عیشهای نوشین را نسب به خنده رسد، گریه های خونین را
2 ز غفلت تو جهان گشته جای آسایش نموده خواب گران نرم سنگ بالین را
3 تراست عیش گوارا، چو خاکسار شوی که آب سرد بود کوزه سفالین را
4 نسب چه سود دهد، چون تو بی هنر باشی؟ ز آب جو، چه برش تیغهای چوبین را؟
1 به پیری، از چه رو می افگنی کار جوانی را چه میدانی که سلخی هست، ماه زندگانی را
2 کسی کز بار پیری حلقه شد قد چو شمشادش سراپا چشم گردیده است و، میجوید جوانی را
3 دلیلی بهتر از افتادگی نبود ره حق را که از بالای پستی، آب دارد این روانی را
4 در آفت خانه دنیا، تلاش خاکساری کن زمین بودن سپر باشد، بلای آسمانی را