تو صاف باش و، مزن حرف دردنوشی از واعظ قزوینی غزل 85
1. تو صاف باش و، مزن حرف دردنوشی ما
که به ز بار علایق سبو بدوشی ما
...
1. تو صاف باش و، مزن حرف دردنوشی ما
که به ز بار علایق سبو بدوشی ما
...
1. در جهان گشته سمر حرف پریشانی ما
پهن باشد همه جا سفره بینانی ما
...
1. دلا از خواب بگشا چشم و، سر کن آه و یاربها
که نبود خلوت در بستهای چون ظلمت شبها
...
1. ای ز آب روی تو شرمنده استغفارها
پشت بر کوه شفاعت خواهیت کردارها
...
1. از زبان کلک نقاشان، شنیدم بارها
بی زبان نرم، کی صورت پذیرد کارها؟
...
1. برای نان کشی تا چند از دونان تفوقها
کنی با روزی حق پیش هر ناکس تملقها؟
...
1. تا چند ای ستمگر تاراج مال و جانها؟
برخورد بزن دو روزی ای برق خان و مانها
...
1. ز شوق گفتگویش، نیست هوشی در شنیدنها
ز جوش مدعا، چیزی که پیدا نیست، گفتنها
...
1. ای بار داده کعبه کویت به راهها
گستاخ بارگاه قبول تو آهها
...
1. با حوادث برنمیآیند مال و جاهها
پا نمیگیرد پیش تندباد این کاهها
...
1. تخته آیینه مهر تواند این سینهها
زیر مشتی قطعه عکس خطت، آیینهها
...