1 مدان یک دم روا ای خواجه در دادن توقف را که تا استاده یی، مرگ از کفت گیرد تصرف را
2 در اقلیم قناعت، زین سبب تنگی نمی باشد که بیرون کرده اند از شهر درویشان تکلف را
3 بقدر لب گزیدن، صرفه کن از زندگی وقتی مکن تنگ از هجوم معصیت جای تأسف را
4 جهانی زور نتواند حریف ناتوانی شد دل زاری گرفت از دست شهری درد یوسف را!
1 به نرمی میتوان تسخیر کردن خصم سرکش را به آب آهن برون میآورد از سنگ آتش را
2 تلاش همدمی با تیرهروزان میمنت دارد که طول عمر بخشد الفت خاکستر آتش را
3 ازین غیرت که با روی تو دارد نسبتی مشکل که در آغوش خاکستر توانم دید آتش را
4 تلاش معنیی کن تا به کی آرایش ظاهر؟ که در بازار دین نبود روایی قلب روکش را
1 زخم کاری، می برازد بر دل پردرد ما گریه خونبار میزیبد برنگ زرد ما
2 هر نفس چون شاهدان با آرزوی خفته است عرض ما را داد بر باد این دل نامرد ما
3 همچو گل ما عاجز بند علایق نیستیم میکشد زود از کف شیرازه دامن فرد ما
4 هر نسیمی کآمد از کویش به بادم داد و رفت سرسری نگذشت هرگز صرصری از گرد ما
1 در نظر دایم گرآن زلف دو تا باید مرا ریزش اشک زمین سایی رسا باید مرا
2 بسکه هر عضوم ز ضعف تن به راهی میرود چون قفس از هر جهت چندین عصا باید مرا
3 هر سر مویی ازو دستیست دامنگیر چشم دیده یی از بهر هر عضوش جدا باید مرا
4 چشم بستن از دو عالم، دیده را بینش فزاست از غبار دیده خود توتیا باید مرا
1 تو صاف باش و، مزن حرف دردنوشی ما که به ز بار علایق سبو بدوشی ما
2 توان ز جوش مریدان به گرد ما دانست ز خارخار هوس بوده شال پوشی ما
3 کسی چو نیست خریدار جنس ما جز ما شده است آینه دکان خودفروشی ما
4 ز دستکاری دوران، ز هم نمی پاشیم که جلد نسخه ما گشته پوست پوشی ما
1 قد خم شد و افتاد جهان از نظر ما واشد سر و سامان هوسها، ز سر ما
2 در تن حرکت نیست، بجز گردش رنگم دیگر سفر هند حنا شد سفر ما
3 چون غنچه، زر ما گره مشت ندیده است صندوق بگو کیسه ندوزد به زر ما
4 در باغ سخاوت نتوان کامرسش گفت خود را چو به کامی نرساند ثمر ما
1 دلخراشی کرد از بس در شب هجران مرا پنجه شد از قطره های خون گل مرجان مرا
2 در پی سودای زلفش، بسکه چشم من دوید چشمه یی گردید زیر موی هر مژگان مرا
3 با وصالش سختی دوران بمن دشوار نیست دادن جان پیش جانان، خوشتر است از جان مرا
4 بسکه کاهیدم زدرد عشق چون تار نگاه مانم از رفتن، غباری گیرد ار دامان مرا؟
1 بالید از رخ تو دل پر ملال ما از آفتاب به در شد آخر هلال ما
2 ما ریشه در زمین قناعت دوانده ایم چون شمع آب میخورد از خود نهال ما
3 بر چهره شکسته ما، رنگ تهمت است مالیده خون بما اثر انفعال ما
4 ما تخم در زمین دیاری فشانده ایم کابر بهار نیز نگرید بحال ما
1 دل چسان پنهان کند در سینه آه خویش را دانه چون بر خویشتن دزدد گیاه خویش را
2 بسکه شب کردم چو صیقل با قد خم اضطراب ساختم آیینه سنگ تکیه گاه خویش را
3 در بزرگی باید افگندن ز سر تاج غرور میوه در بالیدن اندازد کلاه خویش را
4 تهمت رحمی بخود مگذار و خون من بریز میتوان با خون من شستن گناه خویش را
1 شاد از غیرت ندیدم خاطر ناشاد را جلوه تا در بر کشید آن قامت شمشاد را
2 خردسالی تیره روزم کرد کز تابندگی پنجه خورشید سازد سیلی استاد را
3 زنده معشوق می باشند از بس عاشقان نقش شیرین زنده دارد شهرت فرهاد را
4 نرم خویی پیشه کن کز چین جوهر پاک کرد صیقل از همواری خود جبهه فولاد را