برده از بس فکر آن شوخ کمان از واعظ قزوینی غزل 49
1. برده از بس فکر آن شوخ کمان ابرو مرا
موی ابرو گشته موی کاسه زانو مرا
...
1. برده از بس فکر آن شوخ کمان ابرو مرا
موی ابرو گشته موی کاسه زانو مرا
...
1. نبسته جز بدی من، کمر بکینه مرا
ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا
...
1. در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا
بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا
...
1. شد دماغ از سنبل او بسکه سودایی مرا
خوشتر آید نکهت گلهای صحرائی مرا
...
1. بستیم ز لب، در به رخ آفات زمان را
کردیم امان نامه ازین مهر، زبان را
...
1. وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
...
1. غمی در دل کند ماتم سرا صحرا و گلشن را
غبار دیده شام تیره سازد روز روشن را
...
1. گرفتم در نظر، هر جا شدم، آن قد موزون را
خیابان کردم از یک سرو، بر خود کوه و هامون را
...
1. اگر در خواب بینم لنگر آن کوه تمکین را
تهی ز آتش کند خواب گرانم سنگ بالین را
...
1. اگر لذت شناس درد سازی جان شیرین را
ز نعمتهای الوان می شماری اشک خونین را
...
1. بلا نتیجه بود، عیشهای نوشین را
نسب به خنده رسد، گریه های خونین را
...
1. به خونریزی همانا داد فرمان چشم جادو را
که از مژگان نهد انگشت بر لب تیغ ابرو را
...