1 برای نان کشی تا چند از دونان تفوقها کنی با روزی حق پیش هر ناکس تملقها؟
2 مگر در خواب بینند اهل دنیا روی بیداری بود کابوس خواب غفلت، این بار تعلقها!
3 از آسیب بلاهای زمان گر مأمنی خواهی بگرد خویشتن گردان، حصاری از تصدقها
4 به مویی بسته ربط بلهوس با سادهرخساران تنفر میشود ده روز دیگر این تعشقها
1 تا چند ای ستمگر تاراج مال و جانها؟ برخورد بزن دو روزی ای برق خان و مانها
2 چون ناوک فغانم، هردم ز دل نخیزد؟ قد از کشاکش چرخ، گردید چون کمانها
3 باز سفید پیری اینک رسید ز آن رو مرغان عقل و حس رم کردند از آشیانها
4 موی سفید نبود، ما را به سر ز پیری بهر سفید گوییست در پند ما زمانها
1 ز شوق گفتگویش، نیست هوشی در شنیدنها ز جوش مدعا، چیزی که پیدا نیست، گفتنها
2 بهر سو ناوک او رو گذارد، میدود از پی نگاه حسرتم، چون رشته، از دنبال سوزنها
3 خیال قد رعنای تو، گویا جا در او دارد که میگردد به گرد خاطرم، از خویش رفتنها
4 کدامین آفتاب امروز میآید برون یارب که گلهای چمن دارند رنگ و بو به دامنها؟
1 ای بار داده کعبه کویت به راهها گستاخ بارگاه قبول تو آهها
2 بر دامن امید تو، دست دعا دراز بر آستان عفو تو روی گناهها
3 رگها که در تن است، حقیقتشناس را باشد به سوی معرفتت شاهراهها
4 هر سر ز پای کوبی شور تو بقعهای دلها ز های و هوی غمت خانقاهها
1 با حوادث برنمیآیند مال و جاهها پا نمیگیرد پیش تندباد این کاهها
2 روشنایی از در حق کن طلب، زآن رو که هست چشم و ابروهای تصویر، این در و درگاهها
3 همرهی از لطف حق جو، تا به مقصد ره بری غیر بیراهی نمیآید، از این همراهها
4 بازی دولت مخور چندین، که مانع نیستند آفتاب حشر را، این خیمه و خرگاهها
1 تخته آیینه مهر تواند این سینهها زیر مشتی قطعه عکس خطت، آیینهها
2 نیست ابنای زمان را بهرهای از دلخوشی زنده در گورند دلها از غبار کینهها
3 شادکامیهای دنیا نیست هرگز بیملال شنبهای دارند از دنبال این آدینهها
4 بدتر از عیب کسان گفتن نباشد هیچ عیب چون نگه بر روی مردم میکنند آیینهها؟
1 بس که سودا آورد بازار و شهر و خانهها ترسم آخر شهر گردد دشت از دیوانهها
2 کی گشایش را بود ره در دل فرزانهها؟ دشت را هرگز نگنجانیده کس در خانهها
3 آن قدر فیضی که صاحبخانه از مهمان برد میتوان گفت که مهمانند صاحبخانهها
4 نیست عاقل غیر در بند تعلق را بلد راه شهر عافیت را پرس از دیوانهها
1 به پیری آنچنان گردیدهام از ناتوانیها که نتوانم گشودن چشم حسرت بر جوانیها
2 گداز آتش هجران او جایی که زور آرد توان بر طالع خود تکیه کرد از ناتوانیها
3 ز بار غم چه پروا؟ لیک یار آید چو در گفتن از آن ترسم که از جا درنیایم از گرانیها
4 اگر خورشید رخسار تو در پیش نظر باشد چو ماه نو ز پیری میروم سوی جوانیها
1 ز طوفان خروشم، رعشه پیدا میکند دریا ز سیلاب سرشکم، دل به دریا میکند دریا
2 ز کشکول گدایان، واشود دریادلان را دل چو آبد کشتیی، آغوش خود وامیکند دریا
3 ز دست خود به تنگ است آنکه دارد گوهری در دل بهر موجی جدا خود را ز سر وامیکند دریا
4 ز ظرف تنگ جو پروردن گوهر نمیآید یتیمان را رعایت ظرف دریا میکند دریا
1 اوراق روز و شب همه طی شد به صد شتاب حرفی نخواهد چشم شعورت ازین کتاب
2 برعارضت نه موی سفید است هر طرف سیلاب عمر کف بلب آورده از شتاب
3 از دست رفت عمر و، نشد فکر توشه یی دردا که بار خویش نبستی به این طناب
4 دیگر درین مقام، مجال درنگ نیست کز پشت حلقه عمر تو شد پای در رکاب