رفت عهد شباب و، دندان ریخت از واعظ قزوینی غزل 108
1. رفت عهد شباب و، دندان ریخت
رگ ابری گذشت و، باران ریخت
...
1. رفت عهد شباب و، دندان ریخت
رگ ابری گذشت و، باران ریخت
...
1. به پیری و جوانی در طلب، زشتست تقصیرت
که ره دور است و ناچار است از ایوار و شبگیرت
...
1. نکهت از زلف کجش سودائی سر در هواست
شانه در گیسوی او، دیوانه زنجیر خاست
...
1. در چنگ خصم پاک گهر ایمن از بلاست
چون دانه شرار که در سنگ آسیاست
...
1. با نازکی حسن تو، کی تاب حجاب است
برروی تو، افروختن چهره نقاب است!
...
1. ز روزگار وفا خواهی؟ از تو این عجب است
که در مکیدن خون تو روز و شب دو لب است
...
1. اگر نه دیده بینایی تو معیوب است
هرآنچه جلوه درین پرده میکند خوب است
...
1. دور از تو، همدمم غم و اندوه و محنت است
در دیده ام سواد وطن، شام غربت است
...
1. عالمی چون شهر کوران از غبار کثرت است
حلقه چشمی که می بینم، کمند وحدت است
...
1. جمشید کو؟ سکندر گیتی ستان کجاست؟
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست؟
...
1. درا بخاطرم ای خرمی، که جا اینجاست
کجا روی چو غم دلستان ما اینجاست؟
...
1. دماغ اهل فنا، از مکاره آزاد است
چراغ مجلس تصویر، ایمن از باداست
...