کجا عاقل بهستی دل نهاده از واعظ قزوینی غزل 120
1. کجا عاقل بهستی دل نهاده است
که ما خاکیم و، دوران گردباد است
...
1. کجا عاقل بهستی دل نهاده است
که ما خاکیم و، دوران گردباد است
...
1. سر سبزی دل، به زهر درد است
روسرخی عشق، رنگ زرد است
...
1. زان لبم، چاره یک شکر خند است
درد دل را، علاج گلقند است
...
1. هر قدر نیکی بود پوشیده تر، نیکوتر است
پا نهاد از جاده چون بیرون، زن بی چادر است
...
1. کدخدایی یک قلم، رنج و غم و دردسر است
خامه تا گردید صاحب خانه، با چشم تر است
...
1. رفت پیری چو ز حد، مرگ گوارنده تر است
شربت مرگ درین شیر بجای شکر است
...
1. بر عدو پشت نکردن سپر است
تیغ خونریز دلیران جگر است
...
1. دل با توکلست، گرم کیسه بی زر است
گر دست مفلس است، ولی دل توانگر است
...
1. از بهر دو نان، منت دونان چه ضرور است
هر روز دو صد مرگ به یک جان، چه ضرور است
...
1. مرد خدا که پیشت، پامال چون حصیر است
ز استادگی است خنجر، ز افتادگی حریر است
...
1. نه همین صبح از غمم پیر است
بهر من شام نیز دلگیر است
...
1. نه شوق منصب هندم، نه ذوق جاگیر است
که سیر چهره سبزان هزار کشمیر است
...