با گدا خلق کن، دست سخایی از واعظ قزوینی غزل 144
1. با گدا خلق کن، دست سخایی درم است
خنده در رو، بدل گریه ابر کرم است
...
1. با گدا خلق کن، دست سخایی درم است
خنده در رو، بدل گریه ابر کرم است
...
1. هست خفت گرمی یاران بهر کو آدم است
اهل همت را بسر، دست نوازش چون یم است
...
1. بهار گلشن آن روی چون سمن، شرم است
سهیل سیب سخنگوی آن ذقن، شرم است
...
1. خانه بردوشیم ما، کنج وطن کی جای ماست؟
رزق ما سرگشتگان چون گردباد از پای ماست
...
1. زکام اینکه فرو ریزدم، نه دندان است
که در ثنای جوانی، زبان درافشان است
...
1. ز اهل جود، چه منت؟ دهنده یزدان است
نه نور خانه ز روزن، ز مهر تابان است
...
1. این درهم و دینار، که چشم تو بر آن است
هر یک بره حادثه، چشمی نگران است
...
1. غازه را آتش از آن چهره دگر در جان است
حوض آیینه ز رخسار تو گلریزان است
...
1. قالیت، گرنه کار کرمان است
زینت خانه سفره نان است
...
1. بهار ما، نفس سرد و، چشم گریان است
گل سر سبد سینه، داغ جانان است
...
1. بی فکر تو، ناپاک دل از لوث جهان است
بی ذکر تو، دل خانه بی آب و روان است
...
1. آه، شمعی ز شبستان سحرخیزان است
ناله، نخلی ز گلستان سحرخیزان است
...