1 کجا عاقل بهستی دل نهاده است که ما خاکیم و، دوران گردباد است
2 چنین گر می شود اوقات ما صرف به ما این زندگانی هم زیاد است
3 بیابی از تواضع هر چه خواهی که خاک پا شدن خاک مراد است
4 کشد تیغ زبان طعن بر خویش جگر داری که با خود در جهاد است
1 سر سبزی دل، به زهر درد است روسرخی عشق، رنگ زرد است
2 چیزی که گرفته خاطر ما از نعمت روزگار، درد است!
3 تا هست نفس، غبار غم هست تا می وزد این نسیم، گرد است
4 گفتن سخن نگفتنی را آواز شکست قدر مرد است
1 زان لبم، چاره یک شکر خند است درد دل را، علاج گلقند است
2 خال نیلی، برآن لب شیرین تخم ریحان و، شربت قند است
3 برد دیوانه خوشدلی ز میان غصه ها حصه خردمند است
4 هر طرف گریه چشمه چشمه روان است غم عشق تو کوه الوند است
1 هر قدر نیکی بود پوشیده تر، نیکوتر است پا نهاد از جاده چون بیرون، زن بی چادر است
2 دور نبود جنگجو سازد غرور زر ترا غنچه با مشت گره، پیوسته از مشتی زر است
3 نقص شاهان نیست خود کار جهان بردن براه در حقیقت بادبان هم پای کشتی، هم سراست
4 زنگ غفلت، کی شود پاک از دل چون آهنت کار تو چون زنگ آهن، روز و شب خواب و خور است
1 کدخدایی یک قلم، رنج و غم و دردسر است خامه تا گردید صاحب خانه، با چشم تر است
2 دست افشاندن بملک و مال این عبرت سرا طایر جان را به اوج قرب حق، بال و پراست
3 کارهای بی سرانجامان، ز خود گیرد نظام اشک ما دلخستگان، هم رشته و هم گوهر است
4 احتشام بی نوایان، میشود فردا پدید چون چراغ خانه درویش، صبح محشر است
1 رفت پیری چو ز حد، مرگ گوارنده تر است شربت مرگ درین شیر بجای شکر است
2 میرسد قاصد پیری،ز عصا نامه بکف زندگی رفته، اجل آمده، کاینش خبر است
3 زهر آوازه مرگی، بگشا دیده ز خواب کان شب عمر ترا بانگ خروس سحر است
4 همدمان فاتحه خوانند برای تو همه در ره مرگ، عمل با تو همین همسفر است
1 بر عدو پشت نکردن سپر است تیغ خونریز دلیران جگر است
2 نشمرد کس هنر امروز به هیچ در شمار آنکه کنون هست، زر است
3 خوی خوش با همه کس میسازد هیزم آتش گل، چوب تر است
4 سر ما و، ره یاران عزیز پای این راه، گذشتن ز سر است
1 دل با توکلست، گرم کیسه بی زر است گر دست مفلس است، ولی دل توانگر است
2 باشد توانگری نه همین جمع ملک و مال بر دادن است هرکه توانا، توانگر است
3 پاس ادب بدار، که دندان کودکان کم عمر از گزیدن پستان مادر است
4 چون مو سفید گشت، دگر وقت عیش نیست آیینه در کف تو کنون به ز ساغر است
1 از بهر دو نان، منت دونان چه ضرور است هر روز دو صد مرگ به یک جان، چه ضرور است
2 از شوق تو، نعل لب نان است در آتش در تب چو تنور از غمش ای جان چه ضرور است
3 آن را که نهادند به سر تاج قناعت بستن کمر خدمت سلطان چه ضرور است
4 تا جمع شود یک دو سه دینار حرامت دیدن همه شب خواب پریشان چه ضرور است؟
1 مرد خدا که پیشت، پامال چون حصیر است ز استادگی است خنجر، ز افتادگی حریر است
2 ناز و نعیم فردوس، هستند تشنه او آن بینوا که دائم، از نان خشک سیر است
3 شاهان ز تیغ آهش، بیچاره اند و عاجز آنکس که در نظرها بیچاره فقیر است
4 از علم بی عمل کس، فیضی چنان نیابد علمی که بی عمل شد، روغن گرفته شیر است