در ره حق، گام اول ترک هستی از واعظ قزوینی غزل 156
1. در ره حق، گام اول ترک هستی دادن است
سوی او از خویش برگشتن براه افتادن است
...
1. در ره حق، گام اول ترک هستی دادن است
سوی او از خویش برگشتن براه افتادن است
...
1. سرگشتگی نصیب دل خسته من است
این شیشه ظاهرا که ز سنگ فلاخن است
...
1. فکر آن موی میانم، بس که در کاهیدن است
جسم بر تار نفس، چون رشتهای بر سوزن است
...
1. از خواجه ضبط و، مال ز فرزند یا زن است
دست بخیل بر زر خود، مهر خرمن است
...
1. بعد مردن، نشان ما سخن است
آتش کاروان ما سخن است
...
1. مایه عزت، ز مردم روی پنهان کردن است
از نظر خود را نهفتن، جسم را جان کردن است
...
1. پیری رسید و، قامت از آن در خمیدن است
کز پای، وقت خار علایق کشیدن است
...
1. میدود هرسو سخن، صاحبسخن گر ساکن است
دود مجمر هر طرف گردان و، مجمر ساکن است
...
1. عشق معشوقیست کوی او دل تنگ من است
زینت الوان او از گردش رنگ من است
...
1. کوه کن از طرفی، وز طرفی مجنون است
پر ز عشق است، اگر کوه و اگر هامون است
...
1. دل تو آهن و رو سنگ و خواب سنگین است
چه شد که موی تو را پنبه، خرقه پشمین است
...
1. در طریق زندگانی هر قدم چندین گو است
پیشتر باشد بمقصد، هر که اینجا پیرو است
...