1 روزگار جامه دیبا و فرش مخمل است کعبه دل را لباس درد دین مستعمل است
2 دام مکری زال دنیا را چو حب و جاه نیست طره مرغول این غداره دود مشعل است
3 بازدارد راحت دنیا ترا از بندگی از خدا غافل شدن تعبیر خواب مخمل است
4 ذکر حقشان همعنان فکر باطل میرود رشته تسبیح یاران چون نگاه احول است
1 صفای چهره گلگون او سراب دل است خیال لعل لبش، آتش کباب دل است
2 دل از کمند علایق، نمی رهد بی عشق گسستن از دو جهان کار پیچ و تاب دل است
3 ز ترک، نسخه دل، زینت دگر گیرد کمند وحدت ما، جدول کتاب دل است
4 ز رنج فقر مدان ناتوانی ما را که رنگ کاهی ما، نور آفتاب دل است
1 تا عکس گل روی تو در چشم تر ماست دامان پر از خون شده، باغ نظر ماست
2 شبها که بود در نظر آیینه رویت بیرون شدن جان ز تن، آه سحر ماست
3 فرخنده همای فلک همت خویشیم افشاندن دامن ز جهان، بال و پر ماست
4 پامال شدن، میدهد آخر بر دولت پا بر سر ما هر که نهد، تاج سر ماست
1 فکر زلفش، در ره دیوانگی شبگیر ماست حرف گیسویش، بجای ناله زنجیر ماست
2 ما بهر دلبسته یی، دست ارادت کی دهیم؟ چون عصا هرکس کند قطع علایق، پیر ماست
3 نقد ما رایج ز بی قدری است در بازار دهر خاکساری در گداز خویشتن اکسیر ماست
4 گو بکن از ضعف ما اندیشه، ای خصم قوی ناتوانی، کار چون افتد، دم شمشیر ماست
1 با گدا خلق کن، دست سخایی درم است خنده در رو، بدل گریه ابر کرم است
2 نشود صاحب خود را نرساند به جزا ظلم را عادل اگر کس نشمارد ستم است
3 محو از صفحه گیتی شده امروز سخن آنکه گه حرف سخن میزند اکنون قلم است
1 هست خفت گرمی یاران بهر کو آدم است اهل همت را بسر، دست نوازش چون یم است
2 سربلندی آرزو داری، سخاوت پیشه کن کاین علم را، ریزش باران احسان پرچم است
3 فکر عمری کن، اگر کوته نمیسازی امل کز برای این امل این زندگانی ها کم است
4 از هنرها، غیر زرداری کنون نبود پسند این غزل را مصرع برجسته نقش درهم است
1 بهار گلشن آن روی چون سمن، شرم است سهیل سیب سخنگوی آن ذقن، شرم است
2 ز شرم، حسن بتان راست، آب و رنگ دگر که باغبان عرق ریزان این چمن شرم است
3 ندیدنی است رخی، کو ندارد آب حیا صفای آینه حسن مرد و زن شرم است
4 شود تکلم جانان، ز شرم بامزه تر که مشک شکر شیرینی سخن شرم است
1 خانه بردوشیم ما، کنج وطن کی جای ماست؟ رزق ما سرگشتگان چون گردباد از پای ماست
2 باغ زندانست، تا چون غنچه در بند خودیم هر کجا بیرون رویم از خویشتن، صحرای ماست
3 رنگ خجلت بر رخ ما ز انفعال سائلان لاله یی از کوهسار همت والای ماست
4 از می نظاره صنع است ما را سرخوشی سبزه یی هرجا که سر زد گردن مینای ماست
1 زکام اینکه فرو ریزدم، نه دندان است که در ثنای جوانی، زبان درافشان است
2 مرا که لذت معنی است، قوت روح مدام بکام گوهر لفظم، بجای دندان است
3 مباش غره، که هرروز بر سر دگری است بفرق بال هما، چون کلاه، مهمان است
4 دل از هوس نرهد، بی نگاه عبرت چشم ستون خلوت سلطان، ز چوب دربان است
1 ز اهل جود، چه منت؟ دهنده یزدان است نه نور خانه ز روزن، ز مهر تابان است
2 مراد خود زدر دوست کن طلب، کآنجا کسی که نیست رهش، چوبدار و دربان است
3 بوقت مرگ، کریمی بزیر لب میگفت خوش است داد و دهش، گرچه دادن جان است
4 چه به از این که شود از تو سیر، گرسنهای بجاست گر لب گندم همیشه خندان است!