1 بعد مردن، نشان ما سخن است آتش کاروان ما سخن است
2 گردد از وی چراغ ما روشن خلف دودمان ما سخن است
3 زو شود قدر ما مگر پیدا نور شمع زبان ما سخن است
4 تر دماغیم از گل معنی باغ ما، بوستان ما، سخن است
1 مایه عزت، ز مردم روی پنهان کردن است از نظر خود را نهفتن، جسم را جان کردن است
2 سالک راه خدا بودن، باین طول امل همرهی در راه با غول بیابان کردن است
3 در کتاب گل، بآب زر نوشتست این حدیث سیم وزر اندوختن بهر پریشان کردن است
4 داشتن سوز محبت را نهان در استخوان در نیستان آتش سوزنده پنهان کردن است
1 پیری رسید و، قامت از آن در خمیدن است کز پای، وقت خار علایق کشیدن است
2 مقراض وار شد چو قد از پیریم دوتا معلوم شد که از همه وقت بریدن است
3 نور نگه بدامن مژگان کشید پای یعنی که وقت پای بدامن کشیدن است
4 چین بر رخم چگونه نیفتد؟ که روز وشب چون عمر، باد تند روی در وزیدن است
1 میدود هرسو سخن، صاحبسخن گر ساکن است دود مجمر هر طرف گردان و، مجمر ساکن است
2 هست هرجایی اگر سر، لیک پابرجاست عشق گر چه غلتانست گوهر، آب گوهر ساکن است
3 یار اگر شوخ است، ندهد شیوه تمکین ز دست در نظر هرچند بیتاب است جوهر، ساکن است
4 از گرانخوابان نیاید همرهی با رهروان رفت آب از جوی مرمر، آب مرمر ساکن است
1 عشق معشوقیست کوی او دل تنگ من است زینت الوان او از گردش رنگ من است
2 شیشه گردم، باده و آیینه باشم، عکس دوست آتشی القصه دایم در دل سنگ من است
3 پادشاه ملک فقرم، لشکر من بی کسی است از سر مطلب نهادن پای، اورنگ من است
4 چیست در دست نگین، جز پایبوس نامها؟ هست حق با من، قبول نام اگر ننگ من است
1 کوه کن از طرفی، وز طرفی مجنون است پر ز عشق است، اگر کوه و اگر هامون است
2 کیست، کو خانه خراب هوس دنیا نیست؟ یکی از خاک نشینان درش، قارون است
3 پیش پاکان، همه اقبال جهان ادبار است نخل در آینه آب روان وارون است
4 اهل دل، ربط بهم از ره باطن دارند رشته گوهر صد لفظ همان مضمون است
1 دل تو آهن و رو سنگ و خواب سنگین است چه شد که موی تو را پنبه، خرقه پشمین است
2 به نی سواری طفلان پرد هنوز دلت کنون که وقت سواری بر اسب چوبین است
3 ترا نه فرصت حق گویی است و حق بینی زبان و چشم ز بس خودستا و خودبین است
4 دلی که درد ندارد، براحت ارزانی سری که شور ندارد، سزای بالین است
1 در طریق زندگانی هر قدم چندین گو است پیشتر باشد بمقصد، هر که اینجا پیرو است
2 پیش آن کو آگه از درد سر دولت بود تیشه برسر کوهکن را، به ز تاج خسرو است
3 نیست جز با بینوایان سردرویی های خلق پشت ما گرمست، تا برتن قبای ما نو است
4 خاکساری کن طلب پیوسته، تا باشی عزیز هست دائم در بلندی هر که روسوی گو است
1 طرف از شکستگان جهان کس نبسته است دشمن درست کرده که ما را شکسته است
2 جز دل که بسته اند بر آن قوم مرده دل دیگر به زندگانی دنیا چه بسته است؟
3 پیداست ساحل عدم اینک، ولی چه سود؟ کشتی بگل از این تن خاکی نشسته است
4 چو ریخت عقد گوهر دندان ز یکدگر معلوم شد که رشته روزی گسسته است
1 چون دو ابروی سیاهت که به هم پیوسته است بیتو شبهای درازم همه بر هم بسته است
2 میدود دل پی طفلی، که ز شوخی سخنش تا رسیده است بخاطر، ز زبانم جسته است
3 اشک شمعم، که برآن شعله خو تابم نیست میروم دور شوم، پای گریزم بسته است
4 آنچنان رفته زما بیخبر این عمر عزیز که غباری هم از او بردل ما ننشسته است