بآب سبزه، به جان تن، بود از واعظ قزوینی غزل 215
1. بآب سبزه، به جان تن، بود چه سان محتاج؟
به درد عشق بود دل صد آنچنان محتاج
...
1. بآب سبزه، به جان تن، بود چه سان محتاج؟
به درد عشق بود دل صد آنچنان محتاج
...
1. عقل اگر داری مکن هرگز تمنا تخت و تاج
کز بسی گردنکشان مانده است برجا تخت و تاج
...
1. رنگ سرخ آدمی را میکند زرد احتیاج
روی گرم دوستان را، میکند سرد احتیاج
...
1. ای خواجه بخیل که هرگز ندیده است
از شدت فشار کفت سیم و زر فرج
...
1. دیو خویان راست، باهم روز شب دیوان پوچ
جملگی، با دعوی آزادگی قربان پوچ
...
1. چندین بزینت بدن ای خودنما مپیچ
بر خویشتن ز فکر قبا چون قبا مپیچ
...
1. فصل شباب رفت و، نیامد بکار هیچ
فیضی نیافتیم ازین نوبهار هیچ
...
1. دل واکن هر پیر و جوانست دم صبح
بر دل نفس شیشه گرانست دم صبح
...
1. بشکفان چون غنچه، چشم از خواب در بستان صبح
جام هشیاری بکش در بزم گلریزان صبح
...
1. نه من نمیروم آن شوخ را ببر گستاخ
که هم نمیرود از من باو خبر گستاخ
...
1. پرید رنگ من، از می چو گشت جانان سرخ
حذر کنند چو پوشید جامه سلطان سرخ
...
1. نیست از بد گوهران، نرمی کم از دشنام تلخ
در چشیدن تلخ باشد روغن بادام تلخ
...