1 خود هیچ و، نقاب از خط شبرنگ گرفته است برما شکرین لعل تو، پر تنگ گرفته است
2 ترسم ندهد حصه به اعضای دگر هیچ دل، درد تو را سخت ببر تنگ گرفته است
3 باشد غرضش دل، که ز ابرو مژگانست پیوسته کمانی بسر چنگ گرفته است
4 آن حسن غنی طبع، که من دیدم از آن شوخ! از باده چسان که مأوی بته سنگ گرفته است
1 لوح دنیا از خط مهر و محبت ساده است ساده تر لوح کسی کو دل بدنیا داده است
2 داغ یاران، محنت دنیا، نفاق همدمان جمله اسباب گذشتن از جهان آماده است
3 گر غرض شهرت نباشد، راه عزلت تنگ نیست چون بود گمگشتگی مقصد، بیابان جاده است
4 میشود فردا بسی افتادگان را دستگیر چون عصا هرکس درین گلشن ز پا افتاده است
1 جانشین سفره، اکنون قالی کرمان شده است شیشه الوان، بجای نعمت الوان شده است
2 بسکه دانند از قدوم دوستان خود را خراب سیل در کاشانه ها اکنون به از مهمان شده است
3 پشت و روی خود یکی کن، خواهی ار ارزندگی زین هنر افزون بهای گوهر غلتان شده است
4 حق شناسی راستی در وقت بیچیزی بود زان الف از حرفها سرکرده ایمان شده است
1 مرد روشندل، ز نقص خویشتن شرمنده است ماه نو از ناتمامی،سر بزیر افگنده است
2 هیچ کافر بسته زنار خود بینی مباد از خود آزاد است هرکس کو خدا را بنده است
3 گفت وگوی عشق را نازم، که چون اندام یار هر لباسی را که میپوشی برو زیبنده است
4 استخوان ما نمک پرورده لعل لبی است خون ما ای دشمن بیباک، از آن گیرنده است
1 مایه جمعیت خاطر، نه سامان بوده است این درم در کیسه تنگی فراوان بوده است
2 ما دل ارباب دولت را غنی پنداشتیم بینوا از برگ، جمعیت پریشان بوده است
3 قطره باران گهر تا گشت، نم بیرون نداد فیض بخشی شیوه بی اعتباران بوده است
4 منت ممنون نکردن، کرده ما را زیر بار از لئیمان بخل ورزیدن هم احسان بوده است
1 بسکه ضعفم از نگاه او بخود بالیده است در جهان نیستی یارب چسان گنجیده است
2 گشته نیلی از خط سبز آن بناگوش لطیف رنگ برروی گلش، روزی مگر گردیده است؟
3 پیش او هرچند باشد پیش پا افتاده، لیک مصرع بحر طویل زلف او پیچیده است
4 روزگار از بهر زنجیر دل دیوانه ام باز آن زلف سیه را ز کجا تابیده است
1 خود کوه لنگری و، دلت سنگ خاره است لعل تو آتش است و، تکلم شراره است
2 خود قندی و، دو لعل تو قند مکرر است خود عمری و، دو زلف تو عمر دوباره است
3 سرو قد تو، ساعد دست ستمگریست گرد سر تو گشتنم، آن را چو یاره است
4 هرجا ز پا نشست، گلستان چه پیشه است هرجا ز جای خاست، قیامت چه کاره است؟
1 پیری رسید و، از همه وقت کناره است جز جا بنام خویش سپردن چه چاره است؟
2 بر لوح بی بقائی خود، گر نظر کنی برگشتن نگاه تو عمر دوباره است
3 تا چشم میزنی بهم، از هم گسسته است گویی که تار عمر تو تار نظاره است
4 چون مو سپید گشت، بدندان مبند دل سر زد چو صبح، وقت غروب ستاره است
1 بربند میان، وقت کنارت ز میانهاست زان لعل بها یافت، که در مخزن کانهاست
2 عزلت نه همین روی نهفتن ز جهانست خوش گوشهنشینی که نه حرفش به میانهاست
3 هر پرده دل، از سخنی گشته مکدر دل نیست، قلم پاک کن کلک زبانهاست
4 گر بر تن و جان، نیش زند مار بیابان بر دل زند آن مار، که در کام و دهانهاست
1 دو رنگی، شیوه اهل زمانه است در آیین دویی، هر کس یگانه است
2 بهم چون بافت مهمان همچو زنجیر نه مهمانخانه، آن زنجیر خانه است
3 بر بیداربختان حرف دنیا سراسر خواب غفلت را فسانه است
4 براه دین برای توسن نفس رگ غیرت تو را، چون تازیانه است