خوشا سراب که، پا از عدم از واعظ قزوینی غزل 204
1. خوشا سراب که، پا از عدم برون نگذاشت
قدم چو موج، درین بحر نیلگون نگذاشت
...
1. خوشا سراب که، پا از عدم برون نگذاشت
قدم چو موج، درین بحر نیلگون نگذاشت
...
1. در طریق بندگی از خویش میباید گذشت
از هوای نفس کافر کیش میباید گذشت
...
1. شب ز دردم، جمله دریا حق گذشت
ناله ام از گنبد ازرق گذشت
...
1. خامه از برگشته بختی تا به آن دلبر نوشت
نام را صد ره به پایان برد و باز از سرنوشت
...
1. سوی یار از همه پرداخته میباید رفت
گر همه رنگ بود، باخته میباید رفت
...
1. گریه خونین ترا از ناله های ما گرفت
عاقبت دل خون خود، زآن نرگس شهلا گرفت
...
1. مفت آیین سخا را کی توان دامن گرفت؟
داد حاتم گنجها از دست، تا دادن گرفت
...
1. در چشم شناسای ره و رسم امانت
دزدیدن گردن بود از تیغ خیانت
...
1. به غیر معنی رنگین، مجو ز ما میراث
به غیر رنگ چه میماند از حنا میراث؟
...
1. واعظ مکن نصیحت خود صرف ما عبث
در چشم کور چند کشی توتیا عبث
...
1. زندگی شد همه نابود، پی بود عبث
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
...