1 درد رنجوران تو، درمان چه میداند که چیست؟ شام مهجوران تو، پایان چه میداند که چیست
2 شور مجنون ترا، صحرا نباشد احتیاج آتش جانسوز دل، دامان چه میداند که چیست؟!
3 خون مرده، هرگز از نشتر نگردد باخبر مردهدل آن جنبش مژگان چه میداند که چیست
4 از سراب خودنمایی، دل ترا خورده است آب زهد خشکت، دیده گریان چه میداند که چیست؟
1 در پای دلت هر غم بی فایده بندیست هر پیچشت از فکر جهان چین کمندیست
2 از آتش زر این همه آوازه منعم در گوش خردمند چو فریاد سپندیست
3 مد نگهت، برخط هر لوح مزاری در پنجه مژگان تو سررشته پندیست
4 خاموشی هر یک ز عزیزان ته خاک بر مردم غفلت زده، فریاد بلندیست
1 سوی قبرستان گذاری کن، که خوش بوم و بریست سبزه هر سو خط یاری گل رخ سیمین بریست
2 بسکه پربار از گل صدرنگ حسرت گشته است سر نهاده بر زمین، در هر قدم شاخ زریست
3 هر طرف آرامگاه شاه دامادیست شوخ هر قدم گردک سرای نو عروس دلبریست
4 هر قدم در دانه ها از بس بخاک افتاده اند چشم دل گر واکنی، هر جاده عقد گوهریست
1 رم کن از الفت، که تنهایی عجب یار خوشیست در میان نه راز خود با او، که سردار خوشیست
2 عالم دلها، شد از طوفان بیدردی خراب هان بکش خود را بکوه غم، که کهسار خوشیست
3 از تامل کن عصا در چاهسار زندگی بی صلاح دل مکن کاری، که غمخوار خوشیست
4 فتح ملک دین، بحسن سعی همت می شود پا فشردن در جهاد نفس سردار خوشیست
1 آنکه هرلحظه نمرد از غم رویت، چون زیست؟ وآنکه از گریه نشد آب، نمیدانم کیست؟
2 مردم شهر محبت همه درویشانند ناتوانیست که در مملکت عشق قویست
3 دست برداشتن وقت دعا ایمائی است که شفاعتگر ما پیش خدا دست تهیست
4 این لئیمان که به همچشمی هم جود کنند چون دو چشمند که بی هم نتوانند گریست
1 آید چو مرگ هستی پیرو جوان یکیست در پیش برق، سبزه تر با خزان یکیست
2 از هیچکس، بجز دوزبانی ندیده ایم خلق زمانه را همه گویی زبان یکیست
3 منعم ز حال مردم بی برگ غافل است در پیش سرو، فصل بهار و خزان یکیست
4 فرق هنر ز بی هنری، قدردان کند میزان چو نیست، قدر سبک با گران یکیست
1 خرام ناز تو، معمار شهر ویرانیست نگاه، مفتی آیین نامسلمانیست
2 ز شیوه های تو ای شاه ملک استغنا کسی که ملتفت ماست، چین پیشانیست
3 عجب نباشد، اگر گشته چشم دلها سیر که دست زلف تو در کیسه پریشانیست
4 یکی ز خاک نشینان کوی تست مگر که عطف دامن گردون ز صبح نورانیست
1 در چهره بی شرم، نشانی ز صفا نیست تف باد برآن رو که در آن آب حیا نیست
2 از ذل طمع رست، هرآنکس که به کم ساخت شهریست قناعت که در آن نام گدا نیست
3 راضی به دل آزادی یاران نتوان بود از همنفسان شکر کسی را غم ما نیست
4 از هیچ کسم، چشم کسی نیست ز یاران زآن رو که مرا هیچ کسی غیر خدا نیست
1 فکر سامان جهان، کار من رنجور نیست برنیاید این تلاش از ناتوانان، زور نیست
2 میکشد خود را بر اوج جاه این دار فنا پایه مرد خویشتن بین را کم از منصور نیست
3 یافتی چون ملک دل، بگشا به اظهارش زبان والی این مملکت را، حاجت منشور نیست
4 تنگ روزی، بیش گردد بهره مند از مال خود جوی بهتر میخورد آبی که آن پرزور نیست
1 کریم اوست که منت در آب و نانش نیست فقیر دیده ور آنکس که چشم آتش نیست
2 مکن سرای بزرگان سراغ، ای حاجت که هست نام بزرگی، ولی نشانش نیست
3 بر اهل فقر نباشد تحکمی کس را فتادگیست زمینی که آسمانش نیست
4 جهان ز صدرنشینی، به عالمی شده تنگ خوشا خرابه درویش، کآستانش نیست