1 مفت آیین سخا را کی توان دامن گرفت؟ داد حاتم گنجها از دست، تا دادن گرفت
2 نیست راهی ملک دولت را به از افتادگی مصر را یوسف ز راه چاه افتادن گرفت
3 کی تواند تافت بازوی زبان قفل سکوت با خموشی میتوان داد دل از دشمن گرفت
4 کور سازد چشم دل را، آرزوهای دراز میتواند رشته یی سرچشمه سوزن گرفت
1 در چشم شناسای ره و رسم امانت دزدیدن گردن بود از تیغ خیانت
2 پوشیده نظر، دیده ور از یاری مردم کور است که دارد ز عصا چشم اعانت
3 یک فایده خواری ما اینکه عزیزان دیگر نتوانند بما داد اهانت
4 چیزی به بها کس ندهد جنس گران را ای خصم به ما این همه مفروش متانت
1 به غیر معنی رنگین، مجو ز ما میراث به غیر رنگ چه میماند از حنا میراث؟
2 ندیده نقش کس از پشت پا بره، چه عجب ز اهل ترک نماید اگر بجا میراث؟
3 معاش زنده دلان را بقدر زندگی است چو شمع مرد نماند از او ضیا میراث
4 زما بغیر کدورت چه میبرد وارث؟ بجز غبار نمیماند از صبا میراث
1 واعظ مکن نصیحت خود صرف ما عبث در چشم کور چند کشی توتیا عبث
2 سرگشتگی است منزل از خود گذشتگان نقش قدم فتاده بدنبال ما عبث
3 تا کی برنگ مردم عالم برآمدن؟ آیینه شد بهر بدو نیک آشنا عبث
4 کردم ز خدمت تو هما را بزیر بار نشکستم استخوان چون نی بوریا عبث
1 زندگی شد همه نابود، پی بود عبث قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
2 کفن از تار امل بافی ما ماند به ما در جهان این همه جان کندن ما بود عبث
3 بسیه چاه لحد، پا چو گذاری، دانی بوده است این در و دیوار زراندود عبث
4 جان پی بندگی آمد بتن و، کار نساخت دامن پاک، به این خاک و گل آلود عبث
1 بآب سبزه، به جان تن، بود چه سان محتاج؟ به درد عشق بود دل صد آنچنان محتاج
2 سخنوری نتوان بی سخن شنو کردن سخن به گوش بود بیش از زبان محتاج
3 بسی بود ز گدا احتیاج شاه افزون که هست او به جهان، این به نیم نان محتاج
4 ز احتیاج خلاصند بی کس و کویان ز خانه داری باشد بزه کمان محتاج
1 عقل اگر داری مکن هرگز تمنا تخت و تاج کز بسی گردنکشان مانده است برجا تخت و تاج
2 ما شه اقلیم فقریم و، سپاه ما غم است بی سر و پاییست ما شوریدگان را تخت و تاج
3 روی دست دولت دنیا سبک مغزان خورند نیست جز موج و حبابی پیش دانا تخت و تاج
4 در میان می بود اگر دلال چشم اعتبار با گدایی خویش را می کرد سودا تخت و تاج
1 رنگ سرخ آدمی را میکند زرد احتیاج روی گرم دوستان را، میکند سرد احتیاج
2 ای بسا روها که کرد از رنگ خجلت غازه دار کرده مردان را بسی نامرد، نامرد احتیاج!
3 ظاهر از سیمای نخل تشنه می گردد که چون چهره آزادگان را میکند زرد احتیاج
4 اره در پا ز آمد و رفت در دونان نهاد نخل عزتها بسی از پا درآورد احتیاج
1 ای خواجه بخیل که هرگز ندیده است از شدت فشار کفت سیم و زر فرج
2 موران خرجها نتوانند دخل کرد در خرمن زری که شود از کف تو دج
3 وعد و وعید جنت و نارت، بحج نبرد شاید برد خرید و فروش منا بحج
4 گر کنی زشت، ز پند من دلریش مرنج چون ترا فصد ضرورت بود، از نیش مرنج