1 به دل اندیشه جانانم از شوکت نمیگنجد می دیدار او در ساغر طاقت نمیگنجد
2 شب وصلش چنان بر خویش میبالم ز دیدارش که نور دیدهام در پرده حیرت نمیگنجد
3 از آن رو میروم از خود، چو میآیی به بالینم که دیدن خویش را پیش تو در غیرت نمیگنجد
4 ز درد روز مهجوری، ز غمهای شب دوری ز بس پر شد دلم، در بستر راحت نمیگنجد
1 عرق بر خویش چون از تاب آن گلبرگ تر پیچد سرشک از غیرتم در دیده، چون آب گهر پیچد
2 نقاب افگنده برخوان شرح حال بیزبانان را که میترسم زبان نامه هم در یکدگر پیچد
3 نبیند کشتی ما روی آسایش در این دریا مگر وقتی که چون گرداب خود را بر خطر پیچد
4 تویی فرمانروای کشور دلها کنون واعظ دلی نتواند از تأخیر افغان تو سر پیچد
1 فضای دل خلاص از خار خار غم کجا گردد؟ ز چنگ خاربن، دامان صحرا کی رها گردد؟
2 طلب پیش کریمان، احتیاج سائلان باشد چو کف از سیم وزر خالی شود، دست دعا گردد
3 ندارند از ته دل الفتی اهل جهان باهم مگر در خواب مژگانی بمژگان آشنا گردد
4 تلاش پایه عزت، ز بیشرمی نمی آید نهال سربلندی سبز از آب حیا گردد
1 بکش تیغ ای ستمگر تا جهانی جان به کف گردد کمان بردار، تا خورشید نارنج هدف گردد
2 از آن رو درج دل در دامن این دشت نگشایم که میترسم گرامیگوهر غمها تلف گردد
3 به همواری نصیحت بیش در دلها اثر دارد ز نرمی قطره باران، در گوش صدف گردد
4 ز فکر این غزل آمد به یادم درگه شاهی که سنگ از فیض خاک درگهش در نجف گردد
1 ز پرگویی زبان کس را وبال دین و جان گردد سخن گر بر زبان یک نقطه افزاید زیان گردد
2 امانت دار حرف خود، مگردان ساده لوحان را نفس در خانه آیینه، نتواند نهان گردد
3 چنان جمعیت خاطر بود در عالم وحدت که تنهایی درین ره، میتواند کاروان گردد
4 چنانم گشته دامنگیر، ذوق گوشه عزلت که نتواند بحرف سیر فردوسم زبان گردد
1 آزاده بهمراهی کس بند نگردد خاصیت سرو است که پیوند نگردد
2 با همت والا زر دنیا نشود جمع باران که بکهسار رسد، بند نگردد
3 در خانه دل یاد خدا پانگذارد تا رفته ز فکر زن و فرزند نگردد
4 دیوانه بود هرکه دهد تن به علایق زنجیر پلی گرد خردمند نگردد
1 ز یاران رنجش هم، مانع دیدار میگردد غبار خاطر، آخر در میان دیوار میگردد
2 خراش افتاده بر هم آنچنان در دل چو سوهانم که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
3 به سودایی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
4 به آزادی گرفتار است هرکس را که میبینم به زیر آسمان آسودگی بیکار میگردد
1 چگونه سوی تن از شرم باز میگردد کفی که بهر گرفتن دراز میگردد
2 جهان هستی، اگر هست این که من دیدم چرا نفس چو فرورفت، باز میگردد
3 مکن بدشمن سرکش ملایمت که بشمع زبان شعله ز نرمی دراز می گردد
1 زبان حال عاشق، آن زمان غمّاز میگردد که در دل بیقراری همنشین راز میگردد
2 کشد از همنشینان رازهای دل به رسوایی نفس چون همدم نی میشود، آواز میگردد
3 چنان دلبسته یاد جمال اوست افغانم که همراه نفس از لب به خاطر بازمیگردد
4 گرفتم سرمه را با چشم او یک جا توان دید نگاه شوخچشم او، چرا با ناز میگردد
1 کی از اسباب نیکی بدگهر فرخنده میگردد سگ درنده از سوزن کجا دوزنده میگردد
2 نکو از اختلاط بدکنش، بد میشود آخر چو با تیغ آب همدم میشود، بُرّنده میگردد
3 چمن تا گل نمیگردد، کجا گل میدهد ای دل؟ مخور غم، این کدورتها در آخر خنده میگردد
4 خدا را بنده شو، گر در جهان آزادگی خواهی که ترک بندگی چون کرده کافر، بنده میگردد