1 چشم دل منعم سیر، ز اسباب نمیگردد از ریگ روان صحرا سیراب نمیگردد
2 عیب است زبس تندی از مردم روشن دل از خجلت خود آتش، چون آب نمیگردد
3 بیشوق شنیدن حرف، از دل بزبان ناید تا آب نخواهد گشت، دولاب نمیگردد
4 در خواب اجل، راحت از خواب نمی بینی بر چشم دل از فکرش، تا خواب نمیگردد
1 دل منعم، ملول از گفتگوی زر نمیگردد که گوش ماهی از فریاد دریا کر نمیگردد
2 ز شغل خویش گو نالند کم، این اهل منصبها که هرکس پای درد سر ندارد، سر نمیگردد
3 به سر عشق جهانپیما نگردد سنگینپا که هرگز بهر کشتی بادبان لنگر نمیگردد
4 نه هر معنی به اندک لطف باید بر زبان آید بود هرچند گل رنگین، گل خنجر نمیگردد
1 میان خلق، با خلق آشنا کامل نمیگردد که در دریاست آب گوهر و داخل نمیگردد
2 کدورت از تریهای عدو باشد ز خامیها سفال از پختگی در آب هرگز گل نمیگردد
3 نمیداند که مال از بذل کردن میشود افزون توانگر دربهدر زان از پی سائل نمیگردد
1 کدام روز آن، نگار بدخو، بجنگ دلها، کمر نبندد ز غمزه تیغ و، ز عشوه خنجر،ز چین ابرو، سپر نبندد
2 ببر پیامی، اگر توانی، بآن جفاجو، ز جانب ما که از مروت سخن نگوید،به خویش تهمت، دگر نبندد
3 شب جدایی، دل چو سنگش توان خراشید، به ناخن غم هجوم دردش، ز عقده دل، ره فغان را، اگر نبندد
4 به آن گل رو، به آن خم مو، به سوی گلشن، اگر خرامی گیا ز حیرت، ز جانخیزد، شکوفه دیگر، ثمر نبندد
1 هرکس به سخا زنده بود، مرگ ندارد شه کو همه را داد، کجا جامه گذارد؟
2 آش عجبی می پزد، از بهر خود آنکس کز خانه دلها به ستم دود برآرد
3 تاراج کند خانه عمر اهل ستم را درویش چو هنگام دعا دست برآرد
4 امروز چو درویش کسی نیست توانگر کو مرگ خوشی دارد، اگر هیچ ندارد
1 چون بهله بصید دلم آن مست برآرد نی بهله، بتاراج جهان دست برآرد
2 در خانه آن چشم نگاهش متواریست این خونی دل را که از آن بست برآرد
3 هردم که ز راهش برد آیینه بخانه از باده دیدار، سیه مست برآرد
4 چون بوی گل آن شوخ چو از پرده برآید هر راز که در پرده دل هست برآرد
1 بسرمه نرگس او الفت دگر دارد دگر چه فتنه ندانم که در نظر دارد
2 چو تار زلف که از شانه اش فزاید حسن ز بهله موی کمر جلوه دگر دارد
3 برحم خویش بگو تا کناره بگزیند که ابر دود دلم بارش اثر دارد
4 نه ناله سرسنگ است اشک گلرنگم که ریشه همچو رگ لعل در جگر دارد
1 گرچه درد دل ما شرح و بیانی دارد خامشی نیز عجب تیغ زبانی دارد
2 روزی اهل کرم، تازه رسد روز بروز سفره دانست که دایم لب نانی دارد
3 مسلک عشق ندارد خطر گمشدگی همچو سختی ره ما سنگ نشانی دارد
4 عینک دورنما بایدش از قطع نظر در نظر هر که تماشای جهانی دارد
1 تاب رخش، ماه و آفتاب ندارد بی سبب این چرخ پیچ و تاب ندارد
2 چهره گلگونه دار آب ندارد زآنکه گل آتشی گلاب ندارد
3 نامه پرشکوه ام نداشت جوابی بود بجا، «حرف حق جواب ندارد»
4 از دلم افتاده اخگرش به گریبان بی سبب آن زلف پیچ و تاب ندارد
1 فضای خاطرم از غم از آن غبار ندارد که آرزوی جهان، از دلم گذار ندارد
2 جهان چو معرکه تیغ بازی است حذر کن چه پا نهی به میان؟ این میان کنار ندارد!
3 بزرگیی که در آن نیست چشم لطف بمردم بود چو کوه بلندی که چشمه سار ندارد
4 شده است سیر ز مردارخواری غم دنیا که شاهباز دلت رغبت شکار ندارد