ما را ز آشنایان، غیر از از واعظ قزوینی غزل 287
1. ما را ز آشنایان، غیر از جفا نباشد
با هیچ کس در این عهد، کس آشنا نباشد
1. ما را ز آشنایان، غیر از جفا نباشد
با هیچ کس در این عهد، کس آشنا نباشد
1. آن را که به دل هیچ به جز یار نباشد
غمهای جهان را بدلش بار نباشد
1. شوری اگر بسر هست، دستار گو نباشد
بردوش بار سر هست، سربار گو نباشد؟
1. با دست او چو رنگ حنا دستیار شد
خونم چو رگ ز غیرت او بیقرار شد
1. گره در ابروان، از گرمی خویش چو اخگر شد
نقاب از آتش رخسار او، بال سمندر شد
1. صحرا ز باد دستی آهم فقیر شد
کوه از جواب ناله من سینه گیر شد
1. همچنان کز آب سرو بوستان قد میکشد
نخل آه از رفتن عمرم چنان قد میکشد
1. زحمت ایام، راحتجو فزونتر میکشد
سختی از دوران برای بالش پر میکشد
1. پیری آمد بر تنم هر موی خنجر میکشد
بر سر از موی سفیدم مرگ لشکر میکشد
1. سراپای وجودم، بسکه گم در عشق جانان شد
نگه در اشک من، چون رشته در تسبیح پنهان شد
1. به خود دم تا فرو بردم، سخن شد
به دل تا گریه دزدیدم، چمن شد
1. آنکه خود را سبب هستی ما میداند
جز خدا هست ندانیم، خدا میداند