1 صرصر آهم چراغ روز را خاموش کرد موج اشکم، آسمان را حلقه ها در گوش کرد
2 پنبه آواز جرس را کم ز سنگ سرمه نیست هرزه نالان را به نرمی میتوان خاموش کرد
3 عشق تا واکرد در میخانه فیض ترا نوبهار از غنچه گلبن را سبو بر دوش کرد
4 در جهان هرکس به تلخی زندگانی کرده است زهر مردن را بآسانی تواند نوش کرد
1 گلی تو، گل! نظر اما نمیتوانم کرد ملی، دماغ تر اما نمیتوانم کرد
2 کنم بآتش فریاد، کوه را سیلاب دل ترا خبر اما نمیتوانم کرد
3 ضرور گشته ز خود رفتنی مرا ز غمش ز کوی او سفر اما نمیتوانم کرد
4 عجب بلای سیاهی است زلف پر شکنش از این بلا حذر اما نمیتوانم کرد
1 حبذا زور جنون، مغلوب زنجیرم نکرد مرحبا سیل فنا، ممنون تعمیرم نکرد
2 همچو دندانی که افتد در جوانیها مرا برنیامد از دهان حرفی که دلگیرم نکرد
3 خلق را از بس مزور دیده ام در حیرتم کز چه بود آیا که مادر آب در شیرم نکرد
4 بسکه جز من کسی نمی بیند ز زشتی روی من هیچ نقاشی بجز آیینه تصویرم نکرد
1 پیری در خواهش بدل ریش برآورد پیشم هوس ساده رخان، ریش برآورد
2 پیری ز دلم برد برون یاد خط و زلف فریاد که دودم زدل ریش برآورد
3 بود از پی صد بار فرو بردن دیگر یک ره زدل، ار کژدم غم نیش برآورد
4 تا کام بنان شکرین گشت بدآموز ما را ز لب نان جو خویش برآورد
1 نخل امیدت به بار آه سحر میآورد کشت طاعت را به حاصل چشم تر میآورد
2 آنچه برد از کیسه سائل خوبتر میآورد ابر آب از بحر میگیرد گهر میآورد
3 کام شیرین خواهی، آبی بر لب خشکی بزن میبرد گر نیشکر آبی شکر میآورد
4 جمع شد چون مال، گردد مایه طول أمل آری آب ایستاده، رشته برمیآورد
1 بینیازی ساقی از مینا برون میآورد کو سخن زآن لعل شکرخا برون میآورد
2 فجر پیچد بس که بر خود از طلوع صبحها رشته پنداری مگر از پا برون میآورد
3 نیست راه عشق او را منزلی غیر از جنون کوچه زلفش سر از صحرا برون میآورد
4 پاک شو تا محرم خوبان شوی، بنگر که آب چون سر از پیراهن گلها برون میآورد
1 در هر سخن، سخنور صد تاب میخورد این بوستان ز خون جگر آب میخورد
2 کج تابی حسود همان میکند دراز هرچند رشته سخنم تاب میخورد
3 گول زبان نرم، ز نارستان مخور ماهی ز طعمه، بازی قلاب می خورد
4 شاداب خوبی است ز بس عارض خوشش هرجا که میرسد دل من آب میخورد
1 میان عشق و ننگ و نام، الفت درنمیگیرد به ترک سر، کله را آشنایی سر نمیگیرد
2 نپوید، بیدلیل راسترو، راه طلب سالک قلم، آری سراغ ره جز از مسطر نمیگیرد
3 بنه ای سرفرازی، پا ز سر ما خاکساران را ز خاک ره کسی نقش قدم را برنمیگیرد
4 سر طبعم، بنان این گدایان، چون فرود آید؟ که دست همت من تاج از سنجر نمیگیرد
1 به درویشان فسون جاه و دولت درنمیگیرد کلاه پادشاهی گر دهندم، سر نمیگیرد
2 به ملک و مال، نتواند کسی از مرگ جان بردن اجل تا میرسد، جان میستاند، زر نمیگیرد
3 کسی کز بار منت پشت غیرت خم نمیسازد گر اندازند در پایش جهان را، برنمیگیرد
4 کدورت نیست هرگز از جهان روشننهادان را چو اخگر، شعله هرگز گرد خاکستر نمیگیرد
1 میرود فکر جهانم، که ز کار اندازد مگر این بار ز دوشم غم یار اندازد
2 دل که بی عشق شد، از رحمت حق دور شود مرده را موجه دریا، بکنار اندازد
3 نتوانم نفسی زنده بمانم بی او اگر آن شعله بدورم چو شرار اندازد
4 کار خورشید جهانتاب کند با شبنم بر سر آن سایه که نخل قد یار اندازد