1 چو حرف دانه خالش، قلم مذکور میسازد ورق را گریهام افشان چشم مور میسازد
2 به این نسبت که دارد آشنایی با لب لعلش نمک، با زخم من، چون مرهم کافور میسازد
3 اگر از لذت شهد لب خود باخبر گردد لب خود را به دندان خانه زنبور میسازد
4 شود از عزل طبع ظالم معزول ظالمتر کمان را زه گرفتن، بیشتر پرزور میسازد
1 مرا ذکر تو با این کهنگیها تازه میسازد ز هم پاشیده اوراق مرا شیرازه میسازد
2 ره سرگشتگی دیگر آید پیش، عاشق را چو تار وقت و ساعت، تا نفس را تازه میسازد
3 عمارتهای ابنای زمان مهمان چه میداند؟ که اول خواجه قفل و، آنگهی دروازه میسازد
4 ز کار زاهد ناقص عمل، یک شعبه این باشد که هر گوشه مقامی از پی آوازه میسازد
1 نه کوه آن سرین تنها برآن موی کمر لرزد که هر عضوش ز خوبی بر سر عضو دگر لرزد
2 برنگ شاخ گل در زیر با از نازکی ترسم که از گرد سرش گردیدنم، آن شاخ زر لرزد
3 سبک هرچند آیم در نظر، باز غمی دارد که از دوش دلش گر افگنم، کوه و کمر لرزد
4 نجنبد برگ رنگ از گلشن رخسار او، اما رگ سنگ از نسیم آه من، چون شاخ تر لرزد
1 با دل خسته، چو بیرحمی او بستیزد اثر ناله بهمراهی دل برخیزد
2 رم چنان داده ز هم عشق سراپای مرا که بخون جگرم رنگ نمی آمیزد
3 شکر از زهر کجا صرفه تواند بردن؟ عیش را گو که عبث باغم ما نستیزد!
4 لقمه افتد ز دهن گر نبود قسمت کس خورش اره نگر کز بن دندان ریزد
1 دشمن چو ریزشی دید، زو شور و شر نخیزد جایی که آب پاشی، زآن گرد برنخیزد
2 با درد عشق جهان نگنجد یک ناله بشوری، از نیشکر نخیزد
3 چون دل شکست، از وی ناید سخن طرازی از کاسه شکسته، آواز برنخیزد
4 در خشم نیک ذاتان، بیم ضرر نباشد آری زآتش گل، هرگز شرر نخیزد
1 دلخوردنی ز مال، به اهل غنا رسد کاهیدنی ز دانه، به سنگ آسیا رسد
2 آگه نبیند اهل تنعم ز مغز کار کی استخوان و گر نه بمسکین هما رسد؟
3 گر نعمت جهان، همه قسمت شود بخلق آسودگی بمردم بیدست و پا رسد
4 دولت بزیر تیغ سمورم نشانده است شاید که راحتی ز نی بوریا رسد
1 مرد از راه شکست خود به عزت میرسد سنگ تا مینا نگردد، کی به قیمت میرسد
2 روزن فانوس را مانَد حسودِ تنگچشم هرکه را سوزد چراغ، او را کدورت میرسد
3 بر سر درویشی خود لرزدم دل همچو بید از عزیزان هرکه را بینم به دولت میرسد
4 میبرد هرکس به قدر همت از وی بهرهای آگهان را از جهان سفله عبرت میرسد
1 از جگر خوناب اشکم خوش به سامان میرسد وه چه رنگین کاروانی از بدخشان میرسد
2 میرسد صد ره مرا از ناتوانی جان به لب تا نگاه حسرت از چشمم به مژگان میرسد
3 میکشد بیش از تو زحمت رزق، تا یابد ترا میرسد تا بر لبت، جان بر لب نان میرسد
4 نیست از الوان نعمتها، به جز زحمت ز تو همچنان کز لقمه، خاییدن به دندان میرسد
1 به جبهه چین ز غم روزیت خطا باشد که چین جبهه، لب شکوه از خدا باشد
2 گشاد کار خود از بستگی طلب ای دل که چشم کور در روزی گدا باشد
3 بزینت در و دیوار نیستم مائل که نقش خانه من، نقش بوریا باشد
4 کدام ملک نکوتر، زملک عافیت است؟ چه تاج شاهی ازین به که سر بجا باشد
1 ز بی برگان دل روشن ضمیران باصفا باشد که هر خاری به چشم شعله، میل توتیا باشد
2 مگردان خالی از دامان همت، دست سائل را که بهر روز بد دلهای شب دست دعا باشد
3 نباشد هیچ انباری به از انبان محتاجان که آن را پایه یی بس محکم از دوش گدا باشد
4 هرآن یاری که باشد در نهادش راستی محکم به جای نور چشم خلق، مانند عصا باشد