1 شوری اگر بسر هست، دستار گو نباشد بردوش بار سر هست، سربار گو نباشد؟
2 دل چون انار اگر هست، پرخون ز دست شوخی بر تن قبا ز شوخی، گلنار گو نباشد!
3 خود جامه در برت هست، دستار بر سرت هست گر بیم محشرت هست، زرتار گو نباشد!
4 پست و بلند گیتی، چون موج در گذار است طی میشود چو این راه، هموار گو نباشد
1 با دست او چو رنگ حنا دستیار شد خونم چو رگ ز غیرت او بیقرار شد
2 آلودنش بخون رقیبان چه لازم است؟ پایی که از خرام تواند نگار شد
3 از نقطه روشنست اگر حرف در رقم از حرف نقطه دهنت آشکار شد
4 پا بر زمین نمیرسد از شوق جام را تا رنگ باده حسن ترا پرده دار شد
1 گره در ابروان، از گرمی خویش چو اخگر شد نقاب از آتش رخسار او، بال سمندر شد
2 مشبک شد چنان از خارخار دیدنش چشمم کزان نور نگاهم تارها چون دود مجمر شد
3 گنه کاران شدند از حشر من گرم عرق ریزی رخم از رنگ خجلت آفتاب روز محشر شد
4 ندارد مال دنیا حاصلی غیر از پشیمانی صدف دست تأسف زد بهم، تا پر ز گوهر شد
1 صحرا ز باد دستی آهم فقیر شد کوه از جواب ناله من سینه گیر شد
2 عاقل بنقش عاریتی تن نمیدهد از ساده لوحی آینه صورت پذیر شد
3 در کنج غم ز درد تو از بس گداختم تن مشتبه ز ضعف بموج حصیر شد
4 آید بکام زهر اجل به ز شکرم از موی سر چو کاسه مرا پر ز شیر شد
1 همچنان کز آب سرو بوستان قد میکشد نخل آه از رفتن عمرم چنان قد میکشد
2 طول آمالم ندارد پای کم از طول عمر آرزو با زندگانی همعنان قد میکشد
3 چون زمین تشنه از بس گریه دزدیدم به خود زنگ در آیینه دل، سبزهسان قد میکشد
4 میخورد از جویبار حسن باغ عشق آب زآب گل، نخل صفیر بلبلان قد میکشد
1 زحمت ایام، راحتجو فزونتر میکشد سختی از دوران برای بالش پر میکشد
2 بهر نیکان، میتوان رنج گرانجانان کشید بار هر سنگی ترازو بهر گوهر میکشد
3 در دل آسای پریشانان مباش از شانه کم کز نوازش زلفها را دست بر سر میکشد
4 شایدش گردد گرفتنهای مفلس عذرخواه زحمتی کز شرم دادنها توانگر میکشد
1 پیری آمد بر تنم هر موی خنجر میکشد بر سر از موی سفیدم مرگ لشکر میکشد
2 گویی از بس ناتوانی سبزه میروید ز سنگ دود آه حسرتی تا از دلم سر میکشد
3 شایدش چشم بد دوران گذارد در کنار آنچه درویش از نگههای توانگر میکشد
4 به سکه صوفی در تلاش پایه منصوری است گر فتد داری به دستش، خویش را برمیکشد
1 سراپای وجودم، بسکه گم در عشق جانان شد نگه در اشک من، چون رشته در تسبیح پنهان شد
2 چنان گردیده جا تنگ از هجوم گریه در چشمم که نتواند شب هجران او، خوابم پریشان شد
3 بفکر این و آن، عمر گرامی رفت از دستم مرا طول امل بر سطر هستی، خط بطلان شد
4 اگر آزاده یی، افگندگی میکن درین بستان که آخر بید مجنون، از سرافرازی پشیمان شد
1 به خود دم تا فرو بردم، سخن شد به دل تا گریه دزدیدم، چمن شد
2 ز ترک کام، گردد کام حاصل ز خاموشی توان صاحب سخن شد
3 ز پس آیینه سانم آشنا رو بهر خلوت که رفتم، انجمن شد
4 در صد حرف، برمن بسته گردید خموشی تا مرا قفل دهن شد
1 آنکه خود را سبب هستی ما میداند جز خدا هست ندانیم، خدا میداند
2 چشم دل هر که بر آن قبله عالم دارد کعبه را سجده او قبله نما میداند
3 پای سرکردن راه تو ندارد هرگز آنکه سر در ره عشق تو ز پا میداند
4 نکند دیدنی خویش هم از ناز مگر خانه آینه را خانه ما میداند